eitaa logo
بام هنر ایران
135 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
28 فایل
ارتباط با ادمین کانال @setayesh120 شماره تماس ادمین ۰۹۱۳۲۷۱۷۱۶۵ لطفاً آثار هنری ،ادبی و... و همچنین نظرات و پیشنهادات و انتقادات خود را با این شماره به اشتراک بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 🔸 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 🔸 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 🔸 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 🔸 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 🔸 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 🔸 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 🔸 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 🔸 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 🔸 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: 🍂 💚🍂 🍂💚🍂@bamehonar313 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 🔸 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 🔸 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 🔸 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 🔸 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 🔸 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 🔸 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 🔸 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 🔸 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 🔸 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 🔸 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 🔸 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🍂 💚🍂@bamehonar313 🍂💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 🔸 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 🔸 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 🔸 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 🔸 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 🔸 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 🔸 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 🔸 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 🔸 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 🔸 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 🔸 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 🔸 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 🔸 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: 🍂 💚🍂 🍂💚🍂@bamehonar313 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂
شهید‌جهاد‌مغنیہ🌿" جورۍ‌روۍ‌خودتون ‌ڪار‌ڪنید ڪه‌اگہ‌یه‌گناه‌ڪردید‌ گریہ‌‌تون‌بگیره...!💖 @bamehonar313
این طرف مشتی صدف، آنجا كمی گِل ریخته موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ایست بعد از این در جام دریا، ماه كامل ریخته مرگ حق دارد كه از ما روی برگردانده است زندگی در كام ما زهر هلاهل ریخته هر چه دام افكندم، آهوها گریزان تر شدند حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست هر كجا پا می گذارم دامنی دل ریخته زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته @bamehonar313
تلخ است روزگار، مگر با بهانه‌ای پیدا کنیم دلخوشی کودکانه‌ای ای عشق! سر بزن به دل سنگ من که گاه روید ز سنگ‌فرش خیابان جوانه‌ای گر چشم دوختم به تماشای این و آن می‌خواستم که از تو بیابم نشانه‌ای هر جا که خیره میشوم انگار عکس توست ما را کشانده‌ای به چه تاریک‌خانه‌ای از جور روزگار کسی بی‌نصیب نیست دیوانه‌ای گرفته به کف تازیانه‌ای @bamehonar313
پرتقال کامکوات چیست؟ کامکوات که به نام پرنجی یا پرتقال زینتی هم شناخته می شود، یکی از انواع مرکبات به رنگ نارنجی و به اندازه ی یک زیتون است که فواید زیادی برای سلامتی بدن دارد و باعث تقویت سیستم ایمنی، لاغری و کاهش وزن می شود. این میوه کوچک شگفت انگیز دارای خواص درمانی فراوانی نیز برای پوست و مو، معده، فشار خون بالا و یبوست می باشد خواص کامکوات برای پوست و مو 1. آکنه و جوش صورت کامکوات به دلیل مقادیر بالای آنتی اکسیدان ها و خواص ضد التهابی، به درمان آکنه و جوش صورت کمک می کند. 2. جوان سازی پوست صورت مقادیر بالای آنتی اکسیدان ها و ویتامین های موجود در کامکوات، به رفع چین و چروک، جوان سازی پوست صورت و درمان لکه های تیره پوست کمک می کنند. 3. تقویت موی سر ویتامین C، آنتی اکسیدان ها و مواد معدنی موجود در کامکوات، نقش مهمی در تقویت و بهبود کیفیت موی سر دارند. 4. جنین و زنان باردار مقادیر بالای فولات موجود در کامکوات خطر نقص لوله عصبی جنین در دوران بارداری را کاهش می دهد. آنتی اکسیدان ها و ویتامین C موجود در کامکوات به تقویت سیستم ایمنی بدن جنین و زنان باردار کمک می کند. 5. لاغری و کاهش وزن کامکوات یکی از میوه هایی است که کالری کم و مقادیر بالای فیبر دارد؛ فیبر موجود در کامکوات باعث کاهش اشتها شده و با جلوگیری از پرخوری به لاغری و کاهش وزن کمک می کند. @bamehonar313
6. فشار خون پتاسیم موجود در کامکوات به درمان فشار خون بالا کمک می کند. 7. دیابت و قند خون تحقیقات نشان داده که مقادیر بالای فیبر و فلاونوئید هایی از جمله پنسرین موجود در پوست کامکوات، به کاهش قند خون ناشتا در افراد مبتلا به دیابت کمک می کنند. 8. معده و دستگاه گوارش فیبر موجود در کامکوات، به بهبود هضم غذا کمک می کند، درد معده را درمان می کند و گاز محبوس شده در دستگاه گوارش را کاهش می دهد. 9. یبوست کامکوات حاوی مقادیر بالای فیبر است که با بهبود حرکات روده به پیشگیری و درمان یبوست و اسهال کمک می کند. 10. سرماخوردگی در طب سنتی چینی از کامکوات برای درمان سرماخوردگی، تب، سرفه و التهاب دستگاه تنفسی استفاده می شود. مطالعات نشان داده که مقادیر بالای آنتی اکسیدان ها و ویتامین C موجود در کامکوات، باعث تقویت سیستم ایمنی بدن شده و از ابتلا به سرماخوردگی و عفونت های ویروسی پیشگیری می کند. 11. چربی خون و قلب مقادیر بالای فلاونوئید پنسیرین موجود در کامکوات به کاهش تری گلیسیرید و کلسترول بالای خون کمک می کند. فیتوسترول های موجود در کومکوات یک ساختار شیمیایی شبیه به کلسترول دارند، به این معنی که آنها می توانند جذب کلسترول را متوقف کنند و باعث کاهش کلسترول بالای خون شوند. برخی از فلاونوئید های موجود در کامکوات، دارای خواص ضد التهابی هستند و خطر ابتلا به بیماری های قلبی را کاهش می دهند. 12. سرطان آنتی اکسیدان های موجود در کامکوات دارای خواص ضد التهابی هستند که با تقویت سیستم ایمنی بدن، احتمال ابتلا به انواع سرطان را کاهش می دهند. @bamehonar313
13. چشم کامکوات ها یک منبع غنی از ویتامین A و بتا کاروتن است که باعث تقویت بینایی می شود. همچنین به دلیل مقادیر بالای آنتی اکسیدان هایی که دارد، خطر ابتلا به آب مروارید و دژنوراسیون ماکولا را کاهش می دهد. 14. پوکی استخوان مقادیر قابل توجه کلسیم موجود در کامکوات باعث تقویت و بهبود رشد استخوان ها شده و خطر ابتلا به پوکی استخوان را کاهش می دهد. 15. افزایش انرژی بدن مقادیر بالای ریبوفلاوین و کربوهیدرات های موجود در کامکوات باعث افزایش انرژی بدن می شوند. 16. دندان ها کلسیم، پتاسیم و ویتامین C موجود در میوه کامکوات، باعث تقویت دندان ها و لثه ها شده و خطر پوسیدگی دندان را کاهش می دهد. 17. روماتیسم و آرتروز کامکوات به دلیل مقادیر بالای آنتی اکسیدان ها و فلاونوئید هایی که دارد، دارای خواص ضد التهابی بوده و به درمان درد روماتیسم و آتروز کمک می کند. 18. درمان کم خونی کامکوات مقادیر بالایی آهن دارد که باعث افزایش تولید گلبول های قرمز خون و درمان کم خونی می شود. همچنین ویتامین C موجود در کامکوات به افزایش جذب آهن در بدن کمک می کند. 19. درمان افسردگی آروماتراپی مرکبات از جمله کامکوات به دلیل مقادیر بالای فلاونوئید های موجود در آن و با افزایش سنتز سروتونین، به درمان استرس، اضطراب و افسردگی کمک می کند. 20. سنگ کلیه مطالعات نشان داده که پتاسیم موجود در کامکوات، خطر ابتلا به بیماری های کلیوی را کاهش می دهد و می تواند به درمان سنگ کلیه کمک کند. عوارض و مضرات کامکوات آلرژی و حساسیت کامکوات با پوست خورده می شود به همین دلیل می تواند در برخی افراد باعث حساسیت و واکنش های آلرژیک شود. آلرژی به کامکوات به صورت قرمزی، خارش و تورم پوست ظاهر می شود. نفخ شکم @bamehonar313
سعید اصلانی شاعر: کاش بین من و تو فاصله ، فرسنگ نبود یا دلم این همه از دوری تو تنگ نبود نه چو فرهاد، که تیمور تو می گشتم اگر پای من در گذر از شهر دلت لنگ نبود می شد اشکم شکند قفل دلت را گاهی قدر اشکی دل تو با من اگر سنگ نبود کهنه ساز دلم از چنگ تو نالیده ،مگر خوشتر از آه به گوشت دگر آهنگ نبود؟ دست بر شانه ی هم می شد از این شهر گذشت پیش این مردم اگر زشت ،اگر ننگ نبود! سعید اصلانی @bamehonar313
هدایت شده از تابلو اعلانات مدیران کانون های بسیج هنرمندان اصفهان
کانال رسمی اولین جشنواره استانی صنایع دستی بسیج استان اصفهان در ایتا جهت دریافت اخبار جشنواره و فرم‌فراخوان به کانال زیر مراجعه نمائید . https://eitaa.com/esf_handicrafts