شهیده زینب کمایی دختر چهارده ساله ما ،نیمه های شب در اتاقی تاریک و سرد گریه میکرد به قول مادرش طوری که چشمان سیاه و قشنگش قرمز شده بود
مادرش از او میپرسد:
زینبم!
آخر بگو چه غصه ای داری؟ که اینطور گریه میکنی؟ضجه میزنی...
زینب گفت:
مادر،امام تنهاست و من برای تنهایی امام گریه میکنم...💔
ما کجای این قصه ایم...؟!
#شهیده_زینب_کمایی