#تلنگرانه🌹
وقتیبمیرم،تلگراممافلاینمیشہ🔇
دیگہتوصفحہامعکسینمیزارم،🖥
کہلایکبشہوکامنتبزارن♥️
گوشیامخاموشمیشہوهیچپیامی؛
ازدوستوآشنانمیاد..📬🍂
پسچیمیمونہ؟؟!!🤔
←قرآنیکہوقتیزندهبودمخوندم🌿
←پنجوعدهنمازیکہمیخوندم 🖇
←احترامیکہبہپدرومادرمگذاشتم🍭
←حجابمرورعایتکردم 🧕
←دروغنگفتموتهمتنزدم 💛
←کارهاۍخوبیکہکردم 🌱🎨
←همهکارهاییکہاینجاانجامدادم
←درقبرآنلاینخواهدبود؛⏳🌈
چقدرحواسمون به لحظاتمون تواین دنیاهست رفیق🤔😔!!!!
چه خدایی داریم ..🔹
چقدر حواسش بهمون هست :)
#آیه_قرآن
-♡♡◇♡♡__
@bandegibaEshgh
' عاشقانهایباخدا '
یه برگه بیار
حال نداری برگه بیاری ولش کن
برو تو پیام های ذخیره شده این عکس رو ذخیره کن بنویس ببین کدوماش رو داری ؟ ببین با خودت چند چندی!!
رمان فــــَتــــٰـــآح
#قسمت_بیست_و_چهارم
_ رمیصا...مامان جان کجایی؟
به شوق آمدن مادر ، از کنار سفره بر می خیزم .
با خوشحالی به حیاط می روم
آغوشش را باز می کند
و
بی پروا از تمام غصه های زندگی ، به آغوش امن اش پناه می برم ....
چقدر دلم برای این آغوش ، برای این عطر مادر انه تنگ شده بود
بغض گلویم را می گیرد و قطره اشکی سرازیر می شود...
اخ که چقدر نبودنش سخت گذشت
خدایا شکر که او را آفریدی برای من ❤️
سرم را با دستانش می گیرد
چشمان او هم اشکی است صورتم را می بوسد
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر جیغ جیغوی مامان ...
خنده ام می گیرد..
در حیاط بسته می شود و نگاهم به در می افتد
ایلیا با ساک کوچکی مظلوم ایستاده و نگاهم می کند :
_ سلام
+ سلام
خم می شوم ، ساک مادر را از روی زمین بلند می کنم ..
_ ایلیا جان بیا داخل عزیزم خسته شدی راه زیاد بود بیا خاله جان ..
به داخل می رویم.
ایلیا سوغاتی های زیادی از شمال آورده
از نان هایی که خاله پخته
تا
روسری شمالی با طرح گل های قرمز و زمینه ی سبز
که رویش نشده به دستم بدهد و روی طاقچه گذاشته..
خدارو شکر مادر روحیه اش خیلی بهتر شده...
درون آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها هستم
با لبخند نگاهم می کند :
_ چقدر جای خوش آب و هوایی بود رمیصا
نمیدونی که ...
اینجا صبح ها باید با صدای ماشین از خواب بیدار بشی
اونجا با صدای گنجشک ها...
آب و هواش رو که دیگه نگم برات
انقدر این هوا تمیز و لطیف بود باور نمی کنی ...!
با لبخند به صحبت هایش گوش می دهم .
نبودنش خیلی اذیتم کرد
کاش میتوانستم دیشب را برایش بگویم ....کاش ..!
_ ایلیا یه چند وقتی اینجا کار داره..
مدرکش اومده...میخاد بره مدرکش رو بگیره
و
چند تا از دوستاشو ببینه .
+ اوهوم
به همین اکتفا می کنم .
+ راستی چرا خاله نیومد ؟
_ اتفاقا دوست داشت بیاد ، ولی یکی از گاو هاش وقت زایمانش بود
نمی تونست بسپره به همسایه
گفت یه وقت دیگه میاد .
+ آهان.
- تو چخبر؟
خبرها درون سرم می چرخند اما به زبانم همین می آید :
+ سلامتی.
_ خب من برم یه سر به همسایه بزنم ..شمال که بودم
چند بار زنگ زد بهم
میخواست رب درست کنه
گفت که برم کمکش کنم .
+ نه مامان نمیخاد بری خسته ایی.
_ نه مامان جان اخه چن بار زنگ زده ..زشته
بیچاره زن خوبیه ناراحت میشه حالا... یه سر میرم زود میام دیگه ..
ایلیا هم که حالا رفته بیرون تا ظهر میام ..
+ باشه.
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فـــَتـــــٰـــآح
#قسمت_بیست_و_پنجم
زنگ در به صدا در می آید ..
دکمه ی آیفون را می زنم
ایلیا از در وارد می شود
نزدیک پله ها می گوید :
_ خاله ...خاله ؟؟
+ خاله خونه نیست
تا صدایم را می شنود
راهش را کج می کند
و در حیاط زیر سایه ی درخت می نشیند..
در خروجی خانه با کلید باز می شود..
حمید هراسان وارد حیاط می شود و
سپس به سوئیت می رود ...
ایلیا اخم می کند و از جا بر می خیزد ..
_ آهای آقا کجا میری ؟ با شمام
مگه اینجا بی صاحابه که سرتو میندازی مثل چی میای تو ؟
حمید با چشم های گرد شده بر می گردد
_ جانم... شما کی باشی ؟؟؟
حمید که حالا نزدیک سوئیت شده
از سوئیت فاصله می گیرد
و
با نفس های پی در پی تا وسط حیاط ، کنار حوض می آید
ایلیا هم که از عصبانیت قفسه ی سینه اش
بالا و پایین می شود تا کنار حوض می آید
الان است که یکی یه سیلی به گوش آن یکی بزند و دعوا شروع شود !!
مادر در را باز می کند و به صورت این دو نفر که حالا هر دو روبه رویش هستند و نگاهش می کنند
نگاه می کند ...
.
..
...
....
.....
مادر با ایلیا وارد خانه می شوند و در سوئیت هم در حیاط با ضرب بسته می شود !!
ایلیا اخم کرده
مادر می گوید :
_رمیصا جان ، سفره رو بنداز مامان
کنار سفره می نشینیم ...
سکوت سنگینی پابرجاست
فقط صدای خوردن قاشق به بشقاب می آید...
ایلیا سکوت را می شکند :
_ خاله چرا این پسره رو بیرون نمی کنید ؟؟
مادر سکوت می کند و پاسخش را نمی دهد ...
_ خاله ؟؟
مادر غرق فکر است ....
ایلیا می گوید :
_ ببخشید اصلا به من چه ؟!!!
مادر همزمان محکم قاشق از دستش روی بشقاب می افتد
و صدای بدی بلند می شود ..
و رو به من می گوید :
_ رمیصا دیشب تو این خونه چخبر بوده؟
چشم های پرسشگر و اخم کرده ی مادر
رویم سنگینی می کند
که
همزمان ایلیا هم با چشم های گرد شده و پرسشگر من را نگاه می کند ...
سرم را پایین می اندازم ..
مادر با صدای بلند می گوید :
_ میگی چی شده یا نه .؟؟؟
من باید از زبون همسایه بشنوم چه اتفاقی تو خونه ام افتاده ؟
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
✍به خاطر عزیزانی که رمان رو میخونن و به بنده لطف داشتن 👇
از این به بعد #رمان_فتاح روزهای فرد دو قسمت تقدیم نگاهشون میشه به شرط حیات ان شاءالله ✨
فقط لطفا اگر نظری پیشنهادی انتقادی دارید حتما با ما در میون بزارید ..
@MA0000a