رمان فــــَتــــٰـــآح
#قسمت_بیست_و_چهارم
_ رمیصا...مامان جان کجایی؟
به شوق آمدن مادر ، از کنار سفره بر می خیزم .
با خوشحالی به حیاط می روم
آغوشش را باز می کند
و
بی پروا از تمام غصه های زندگی ، به آغوش امن اش پناه می برم ....
چقدر دلم برای این آغوش ، برای این عطر مادر انه تنگ شده بود
بغض گلویم را می گیرد و قطره اشکی سرازیر می شود...
اخ که چقدر نبودنش سخت گذشت
خدایا شکر که او را آفریدی برای من ❤️
سرم را با دستانش می گیرد
چشمان او هم اشکی است صورتم را می بوسد
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر جیغ جیغوی مامان ...
خنده ام می گیرد..
در حیاط بسته می شود و نگاهم به در می افتد
ایلیا با ساک کوچکی مظلوم ایستاده و نگاهم می کند :
_ سلام
+ سلام
خم می شوم ، ساک مادر را از روی زمین بلند می کنم ..
_ ایلیا جان بیا داخل عزیزم خسته شدی راه زیاد بود بیا خاله جان ..
به داخل می رویم.
ایلیا سوغاتی های زیادی از شمال آورده
از نان هایی که خاله پخته
تا
روسری شمالی با طرح گل های قرمز و زمینه ی سبز
که رویش نشده به دستم بدهد و روی طاقچه گذاشته..
خدارو شکر مادر روحیه اش خیلی بهتر شده...
درون آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها هستم
با لبخند نگاهم می کند :
_ چقدر جای خوش آب و هوایی بود رمیصا
نمیدونی که ...
اینجا صبح ها باید با صدای ماشین از خواب بیدار بشی
اونجا با صدای گنجشک ها...
آب و هواش رو که دیگه نگم برات
انقدر این هوا تمیز و لطیف بود باور نمی کنی ...!
با لبخند به صحبت هایش گوش می دهم .
نبودنش خیلی اذیتم کرد
کاش میتوانستم دیشب را برایش بگویم ....کاش ..!
_ ایلیا یه چند وقتی اینجا کار داره..
مدرکش اومده...میخاد بره مدرکش رو بگیره
و
چند تا از دوستاشو ببینه .
+ اوهوم
به همین اکتفا می کنم .
+ راستی چرا خاله نیومد ؟
_ اتفاقا دوست داشت بیاد ، ولی یکی از گاو هاش وقت زایمانش بود
نمی تونست بسپره به همسایه
گفت یه وقت دیگه میاد .
+ آهان.
- تو چخبر؟
خبرها درون سرم می چرخند اما به زبانم همین می آید :
+ سلامتی.
_ خب من برم یه سر به همسایه بزنم ..شمال که بودم
چند بار زنگ زد بهم
میخواست رب درست کنه
گفت که برم کمکش کنم .
+ نه مامان نمیخاد بری خسته ایی.
_ نه مامان جان اخه چن بار زنگ زده ..زشته
بیچاره زن خوبیه ناراحت میشه حالا... یه سر میرم زود میام دیگه ..
ایلیا هم که حالا رفته بیرون تا ظهر میام ..
+ باشه.
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فـــَتـــــٰـــآح
#قسمت_بیست_و_پنجم
زنگ در به صدا در می آید ..
دکمه ی آیفون را می زنم
ایلیا از در وارد می شود
نزدیک پله ها می گوید :
_ خاله ...خاله ؟؟
+ خاله خونه نیست
تا صدایم را می شنود
راهش را کج می کند
و در حیاط زیر سایه ی درخت می نشیند..
در خروجی خانه با کلید باز می شود..
حمید هراسان وارد حیاط می شود و
سپس به سوئیت می رود ...
ایلیا اخم می کند و از جا بر می خیزد ..
_ آهای آقا کجا میری ؟ با شمام
مگه اینجا بی صاحابه که سرتو میندازی مثل چی میای تو ؟
حمید با چشم های گرد شده بر می گردد
_ جانم... شما کی باشی ؟؟؟
حمید که حالا نزدیک سوئیت شده
از سوئیت فاصله می گیرد
و
با نفس های پی در پی تا وسط حیاط ، کنار حوض می آید
ایلیا هم که از عصبانیت قفسه ی سینه اش
بالا و پایین می شود تا کنار حوض می آید
الان است که یکی یه سیلی به گوش آن یکی بزند و دعوا شروع شود !!
مادر در را باز می کند و به صورت این دو نفر که حالا هر دو روبه رویش هستند و نگاهش می کنند
نگاه می کند ...
.
..
...
....
.....
مادر با ایلیا وارد خانه می شوند و در سوئیت هم در حیاط با ضرب بسته می شود !!
ایلیا اخم کرده
مادر می گوید :
_رمیصا جان ، سفره رو بنداز مامان
کنار سفره می نشینیم ...
سکوت سنگینی پابرجاست
فقط صدای خوردن قاشق به بشقاب می آید...
ایلیا سکوت را می شکند :
_ خاله چرا این پسره رو بیرون نمی کنید ؟؟
مادر سکوت می کند و پاسخش را نمی دهد ...
_ خاله ؟؟
مادر غرق فکر است ....
ایلیا می گوید :
_ ببخشید اصلا به من چه ؟!!!
مادر همزمان محکم قاشق از دستش روی بشقاب می افتد
و صدای بدی بلند می شود ..
و رو به من می گوید :
_ رمیصا دیشب تو این خونه چخبر بوده؟
چشم های پرسشگر و اخم کرده ی مادر
رویم سنگینی می کند
که
همزمان ایلیا هم با چشم های گرد شده و پرسشگر من را نگاه می کند ...
سرم را پایین می اندازم ..
مادر با صدای بلند می گوید :
_ میگی چی شده یا نه .؟؟؟
من باید از زبون همسایه بشنوم چه اتفاقی تو خونه ام افتاده ؟
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
✍به خاطر عزیزانی که رمان رو میخونن و به بنده لطف داشتن 👇
از این به بعد #رمان_فتاح روزهای فرد دو قسمت تقدیم نگاهشون میشه به شرط حیات ان شاءالله ✨
فقط لطفا اگر نظری پیشنهادی انتقادی دارید حتما با ما در میون بزارید ..
@MA0000a
#پروفایل #والیپر #پروف
یا حبیبی ..
قلبی و عیونی و دموعی بفداک...
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️
-♡♡◇♡♡◇○-⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 📲 #وضعیت 🎞
دعاکنیمکهغصهاینباشه
روزیمادوبارهکربلاشه((:♥️'
_♡/\_/\_♡⤵️
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
AUD-20211227-WA0003.mp3
3.12M
💔وقتی دارمت تو رو
خیالم آقا راحته .....
🎵+از اون هاست که دوست داری چندبار گوش بدی :)
#مداحی
-♡♡◇♡♡◇○-⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#تلنگرانه..
چهحرفقشنگیمیزد
میگفت:
بلندترینارتفاعبرایسقوط
افتادنازچشم
آقاامام زماناست..
#مراقبباشیمازچشمآقانیوفتیم.. :)!
خاطرات شهید داداش پور به روایت حاج مفیدی
بخونیم باهم ✅
#نشر_این_مطلب_صدقه_جاریه_است👇👇👇
🌹حکایت خواب حضرت زهرا (س)🌹
داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد.
با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.
من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:
- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.
گفتم:
- چی شده؟
گفت:
- بیا کارِت دارم دیگه.
دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد.
مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.
با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم.
برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده.
حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:
- مرتضی اتفاقی افتاده؟
گفت:
- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.
خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.
گفتم:
- خواب دیدی زن گرفتی؟
خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:
- نه، بیا، شوخی نکن.
لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:
- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:
- ولی باید یه قولی بهم بدی.
گفتم:
- چه قولی؟
گفت:
- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی
راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟
قول دادم. گفت:
- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای
دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم.
هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم
ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:
- این کیه؟
- گفت:
- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟
گفتم:
- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.
جواب داد:
- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!
از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود.
وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد.
حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم.
گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی.
انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید.
با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
گفتم:
- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.
نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:
- تو شهید نمی شی!
گفتم:
- آخه تو از کجا می دونی؟
گفت:
- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود.
من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.
سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج"
بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.
خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی
کپی کن! نوش جونت: http://morovvat.blog.ir/
' عاشقانهایباخدا '
خاطرات شهید داداش پور به روایت حاج مفیدی بخونیم باهم ✅ #نشر_این_مطلب_صدقه_جاریه_است👇👇👇
سهم شما ۳ صلوات هدیه به این شهید بزرگوار
ان شاءالله شفاعت مادرشون بی بی دو عالم قسمت همه مون بشه الهی آمین 🌹
#اللهمالرزقناشهادت
#رزق_معنوی
#حرف_قشنگ🌼🌱
•••
بابامَردمزیادندوپرتوقع
وخدایکۍاستو سریعالرضا
پس تو او را راضۍڪن ❤
نه دیگران را
#استادصفایۍحائری
#آرهخلاصه 🍃