رمان فتاح
#قسمت_پنجاه_و_سه
#امیر ارشیاء
روبه روی گنبد می ایستم
و
دست روی سینه سلام میدهم
از من دور می شوند
و با مادرش به سمت خواهران می روند..
چشم از او می گیرم...
چقدر این روزها ذهنم را به خودش مشغول کرده
تمرکزم را گرفته و نمی گذارد حواسم را جمع کنم
اما من نمی خواهم به او
که برایم همان نامحرم است ،
فکر هم بکنم
چون خدا را بیشتر از او می خواهم
که مبادا از او دور شوم...
من در این زمینه تلاش خود را می کنم
اما بقیه اش را سپرده ام به خدا
اگر او ازدواج ما را به صلاحمان
می داند خودش زمینه را مهیا کند
روبه روی ضریح می ایستم و
مشغول مناجات می شوم
دختر بچه ای نزدیک تر از من
دست در دست پدرش نزدیک ضریح ایستاده و با چشمانی درشت و مژه های بلند من را نگاه می کند
یک دستش درون دست پدر
و با یک دستش عروسکش را در بغل گرفته
چادر سفید با گل های صورتی و سرخابی که با کش روی سرش زده خودنمایی می کند
با تعجب همه جای امامزاده را نگاه می کند
می دانم که تا دستش درون دست پدرش است
احساس امنیت می کند و
با حس آسودگی کنجکاوی کودکانه اش را می کند
او می داند
تا وقتی دستش درون دست پدرش است گم نمی شود....
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فتاح
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#امیر ارشیاء
بعد از زیارت
به ایوان می آیم و شیرینی نذری را پخش می کنم
مادرش تنها در گوشه ی ایوانی نشسته و
با تسبیح ذکر می گوید
فرصت را غنیمت میشمارم و
در کنارش می نشینم
+ وقت دارین چند لحظه صحبتی داشتم
باهاتون..
_بگو پسرم
+ راستش میخواستم جواب
خواستگاری ام رو بگیرم
امروز هم داشتم می اومدم
سمت خونه ی شما
که تو راه دیدمتون..
_تو هم مثل پسرمی
اما در این مورد نظر دخترم هم مهمه.
اما اگه نظر منو میخوای میگم نه.
انگار سطل آب سردی
روی سرم می ریزند..
+ نه چرا حاج خانوم؟
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f