رمان فتاح
رمان فتاح
#قسمت_پنجاه_و_دو
✨#امیر_ارشیاء ( از زبان امیرارشیاء)
با مادرش غرق صحبت هستیم
او اما انگار اینجا نیست و از پنجره بیرون را تماشا می کند
جلوی امامزاده نگه می دارم
پیاده می شوم
و در ماشین را برای مادرش
باز می کنم
تشکر می کند و پیاده می شود.
در را باز نگه می دارم
تا او هم پیاده شود
بی توجه به من
از در سمت خودش پیاده می شود
انگار نه انگار برایش در را نگه داشته ام
بدون هیچ سبک رفتاری
در ماشین را می بندد
چادرش را محکم می گیرد
و
از کنارم عبور می کند
:_ تشکر
همین؟چه خشک و بی روح
چرا اینگونه میکنی با من....
دست مادرش را می گیرد
و به راه می افتند
کتم را از روی صندلی بر میدارم
در ماشین را می بندم
و پشت سرشان می روم
میرسم به در ورودی امامزاده
درست همان جایی که اولین بار با چادر دیدمش
و
دلم مبتلا شد.....
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f