#رمان_لطیف
#بیست_و_پنجم
با دوستم خداحافظی می کنم
و
بدون توجه به دختر علی آقا
انگار که اصلا او را ندیدم از کلاس خارج می شوم
وارد حیاط دانشکده می شوم
و به همان شماره ایی که دیروز باهام
تماس گرفته بودن
تماس می گیرم ..
بعد از چند تا بوق بر میدارد
و امارش را می پرسد :
+ حدودا ۵ نفر اطرافشون هستن
۲ نفرشون که معلومه دوست صمیمی
و نزدیک شون هستن
و چند باری تو برنامه ی بسیج بودن
اما بقیه
همکلاسی شون بودن و
حجاب درستی هم نداشتن
شاید باید تحقیقات بیشتری روشون بشه
و یه مورد مشکوک خانم چادری که حجاب درستی هم نداشت
زیاد دور و اطراف دختر علی آقا
می چرخید و معلوم بود
دنبال اینه که
رابطه ی نزدیک تری داشته باشه
و از دانشجوهای جدید هم هست
صدای مرد درون گوشی طنین انداز می شود صدایش پر از ارامش و جدیت است ؛
_خیلی عالی بود .. ممنون .
به زودی
اقدامات بعدی ات رو بهت اطلاع میدم
+بله چشم فقط یه سوال میشه بپرسم
_بپرس. ولی قول نمیدم جواب اش بهت بگم شاید لازم نباشه بدونی.
+اون روز خونمون کنار مادرم نشد بپرسم..
ولی ذهنمو درگیر کرده
مطمئنم که
اون ۳۰ نفر خطر تهدید شون میکنه
و همچنین خانواده هاشون رو
اما
فکر میکنم فقط من و این خانم
هستیم که خطر بیشتری در کمین مون هست
و قصدشون دقیقا ما دونفر هستیم
درسته؟؟؟ درست حدس زدم ؟؟
می خندد و می گوید : معلومه پسر باهوشی هستی ...
درسته همینه که میگی ولی این باعث نشه که خودتو ببازی
محکم باش الان روی کمک تو حساب باز کردیم ببینیم چیکار می کنی پسر حاج عماد ..
دردی دورن سرم می پیچد و می گویم
:
+فقط بگین حال پدرم خوبه ؟
_اره حال اعزامی ها همه شون خوبه
و جاشون امنه ... خیالت راحت
خداحافظی می کند
و گوشی را قطع می کند ..
اشکی از گوشه ی چشمم جاری می شود
و
عینکم را به چشم می زنم .
+خدایا به خودت توکل میکنم پشتم باش ..!!
#عید_غدیر
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f