🔘 #احسن_القصص #داستان _کوتاه
داستان #توبهیمردجوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشیمان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
👇👇👇👇🌹👇
کانال عاشقانه ای با خدا
🔘#داستانکهای_پندآموز 🛑 #احسن_القصص #داستان _کوتاه
داستان #توبهیمردجوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشیمان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
🔘 #احسن_القصص #داستان _کوتاه
داستان #توبهیمردجوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشیمان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
#سلام_فرمانده #امام_زمان
@bandegibaEshgh🌱
「 #داستان 🍂」
توشلوغےعاشورادرکربلا،ديدمزنےباعباے
عربےروبروےحرمسيدالشهدا🧕🏼⃟🕌
بالهجہوكلامعربےباارباب
سخنميگويد🙂⃟✋🏽
عربےراميفهميدم☺️⃟🔍
زنِعربمیگفت😢⃟💔
آبرويمرانبر،بہسختےاذنزيارتاز
شوهرمگرفتہام🤒⃟🥀
بچہهايمراگمكردهام😰⃟💔
اگربابچہهابہخانہبرنگردم😱⃟🥀
شوهرممراميكشد😭⃟✋🏽
گريہميكردوباسوزِنجوايشاطرافيان
همگريہميكردند😭⃟🎈
كمكملحنصحبتشتندشد😓⃟🍃
توخودتدخترداشتے🙂⃟🖤
جانسہسالہاتكارےبكن🙁⃟💔
چندساعتاستگمكردهام
بچہهايمرا😔⃟💔
كمےبہمنبرخورد😕⃟👎🏽
كہچرااينطورداردباامامحسين‹ع›
حرفمیزند🤧⃟🌪
ناگهاندوكودکازپشتسرعبايش
راگرفتند😇⃟✋🏻
يُمّايُمّاميكردند🙂⃟
زنمتعجبشد😳⃟🔍
باخودگفتملابدبايدالانازارباب
تشكرکند☺️⃟🌱
بچہهايشرابہاودادند🧒🏻⃟👦🏻
امابیخيالِازبچہهاےتازهپيداشده
دوبارهروبروےحرمايستاد😢⃟🥀
شدتگريہاشبيشترشد🤒⃟🔍
همہتعجبكردهبوديم😳⃟🔭
رفتمجلووگفتم🚶🏿♂⃟✨
خانمچراهنوزگريہميكنے🤔⃟🗝
خداراشاكرباش☺️⃟🤲🏽
زنباگريہعجيبےگفت😭⃟💔
منازصاحباينحرمبچہهاےلالمراكہ
لالمادرزادبودندخواستہام😭⃟🥀
امانہتنهابچہهايمرادادند🙂⃟❤️
بلكہشفاےبچہهايمراهمامضاكردند☺️⃟
اللهمالرزقنازیارتالحسین‹ع›ᬼ😔🥀
@bandegibaEshgh 🔖
💟 داستان کوتاه
شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
عارف پاسخ ﺩﺍﺩ:
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟
گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ …
عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ …
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ..
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ،
ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ..
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ..
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ...
ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟
ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید ..
از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید
•
#داستان اموزنده🎐
@bandegibaEshgh
#داستان
خانوووووووم....شــماره بدم؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید.
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفها نبود. این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزادهی نزدیک دانشگاه رفت، شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی.
دخترک وارد حیاط امامزاده شد، خسته، انگار فقط آمده بود گریه کند. دردش گفتنی نبود.
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد، وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار. خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود، با صدای زنی بیدار شد. خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی مردم میخوان زیارت کنن.
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند. به سرعت از آنجا خارج شد و وارد شــــهر شد، امــــا، اما انگار چیزی شده بود، دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد.
انگار محترم شده بود، نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد! احساس امنیت کرد، با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می کند!، اما اینطور نبود. یک لحظه به خود آمد، دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته... .
نوشته شده توسط ماهر نیسی
✍#حجاب
@bandegibaEshgh
#تلنگر
#داستان
حاج آقا دانشمند میگفتن :
یہ جوونی اومد پیش من بدنش میلرزید!
شرو؏ ڪرد بہ حرف زدن ..
گفت خوابِ امام زمان رو دیدم
میگفت خواب بودم صدایِ آیفون تصویری
خونہ اومد ؛
رفتم جلو دیدم تصویرھ یہ سیدھ!!
جواب دادم گفتم شما؟!
گفت من سید مهدیام
راهم میدی خونت؟!
گفتم آقا قربونت برم یہ چند لحظہ ..
سریع شرو؏ ڪردم بہ جمع ڪردنِ
ماهوارھ ، پاسور ، هر چیزے ڪہ از نظر
امام زمان خوب نیست!
رفتم جلوۍ آیفون دیدم نیست :)💔
دویدم تو ڪوچہ ،
دیدم آقا دارھ میرھ
همین کہ میرفت یہ لحظہ برگشت!
اشڪ تو چشاشو دیدم :))
میگفت : خدایا..
در تڪتڪ خونہها رو زدم!
ولے هیچڪس منو راهم نداد 🖤
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
برای ترک گناه، هنوز #دیر_نشده
#همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
@bandegibaEshgh❤️
#تلنگر
#داستان
حاج آقا دانشمند میگفتن :
یہ جوونی اومد پیش من بدنش میلرزید!
شروع ڪرد بہ حرف زدن ..
گفت خوابِ امام زمان رو دیدم
میگفت خواب بودم صدایِ آیفون تصویری
خونہ اومد ؛
رفتم جلو دیدم تصویره یہ سیده!!
جواب دادم گفتم شما؟!
گفت من سید مهدیام
راهم میدی خونت؟!
گفتم آقا قربونت برم یہ چند لحظہ ..
سریع شروع ڪردم بہ جمع ڪردنِ
ماهواره ، پاسور ، هر چیزے ڪہ از نظر
امام زمان خوب نیست!
رفتم جلوۍ آیفون دیدم نیست :)💔
دویدم تو ڪوچہ ،
دیدم آقا داره میره
همین کہ میرفت یہ لحظہ برگشت!
اشڪ تو چشاشو دیدم :))
میگفت : خدایا..
در تک تک خونہها رو زدم!
ولی هیچڪس منو راهم نداد🖤
@bandegibaEshgh❤️
#داستان
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
✍پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
❥✾@bandegibaEshgh🖇♥️
.#داستان
❌روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
❌همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
❌در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
❌کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
❌شیطان گفت : این نا امیدی است...
❌شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
❌شیطان با لحنی مرموز گفت :
❌این موثرترین وسیله من است !
❌شخص گفت : چرا اینگونه است؟
❌شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
🛑🛑
این وسیله را برای تمام انسانها بکار
برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
❥✾@bandegibaEshgh✨️🤍
#داستان
💢خیلی گناه میکنم، اما بلا نازل نشد
💠حضرت شعیب میگفت: گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند..
📛یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
⛔️خداوند به حضرت شعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی..
آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند.
🔔خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد...
✅امام صادق علیه السلام:
خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجام میدهد اين است كه او را از لذّت مناجات محروم ميسازد.
📚معراج السعادة، ص673
❥✾@bandegibaEshgh✨️🤍
🟢#داستان
🌻"راضيم به رضای خدا"🌻
کشاورزی بود که تنها "یک اسب" برای کشیدن "گاوآهن" داشت.
"روزی اسبش فرار کرد."
همسایه ها به او گفتند: چه "بد اقبالی!"
او پاسخ داد: "راضيم به رضای خدا"
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند: "چه خوش شانسی!"
او گفت: "راضيم به رضای خدا"
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و "پایش شکست."
همسایه ها گفتند: چه "اتفاق ناگواری!"
او پاسخ داد: "راضيم به رضای خدا"
فردای آن روز افراد دولتی برای "سربازگیری" به روستای آنها آمدند تا مردان را به "جنگ" ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند: چه "خوش شانسی!"
او گفت: "راضیم به رضای خدا"
و این داستان ادامه دارد...
همانطور که زندگی ادامه دارد...
و"خدا" هيچگاه بنده اش را نمی آزارد...
كه او "عاشق ترين معشوق" است.
🌻از صميم قلب ميگويم؛
راضيم به رضای خدا🌻
🇵🇸‹@bandegibaEshgh⇢♡›
🟠#داستان
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور
یا ۱۰۰ سکه بده
یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت.
گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!»
هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
حالا این داستان این خلاصهی بسیاری از تصمیم گیریها بعضی از ما هاست است.
در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار همان کاری را انجام میدهیم که باید اول انجام میدادیم...
🇵🇸‹@bandegibaEshgh⇢♡›
#داستان
به بُهلول گفتند: فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود می شود که غش می کند... بهلول گفت: او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند، اگر غش کرد، در عمل خود صادق است!
#دانستنی_ها
‹@bandegibaEshgh⇢♡›
💠#داستان
👈 فاکتور هزینههای خدا
🔸پیرمرد ۹۳ ساله ای که به بیماری تنفسی مبتلا شده بود وقت ترخیص ، بیمارستان از او خواست تا هزینه یک روز استفاده از دستگاه تنفس مصنوعی را بپردازد.
🔸وی که فاکتور در دستش بود و نگاهی به آن داشت، بسیار متاثر شد و به گریه افتاد. از او سوال کردند ، آیا توان پرداخت ندارد و سبب گریه او چیست؟
🔸پاسخ داد ، نه من توان پرداخت فاکتور و هزینه تنفس یک شب را دارم ، اما در این فکر هستم که چطور خداوند ۹۳ سال تنفس رایگان در اختیارم گذاشته و من قدر آن را ندانستم ، چطور شاکر نعمات بی پایان او نبودم در حالی که برای یک شب هزینه ای به این سنگینی را بایست بپردازم ؟!
#خواندنی
#شکرگزاری
@bandegibaEshgh