#قسمتی_از_کتاب_شاهرخ
نیمههای شب بود. وارد خانه شد.
لباس هایش خونی بود🩸
مادر با عصبانیت رفت جلو وگفت:
معلوم هست کجایی⁉️آخه تا کی میخوای
با مامورها درگیر بشی، این کارها به تو چه
ربطی داره. یک دفعه میگیرن و اعدامت
میکنن پسر💔
نشست روی پله ی ورودی
و گفت: اتفاقا خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم!ما با کسی درگیر شدیم که
جلوی قرآن و اسلام ایستاده.
بعد ادامه داد: شما ایمانتون ضعیفه، شما
یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم
نماز میخونی، اما راه درست اینه
که همهی کارها برای خدا باشه...
و مادر گفت: ببین کی داره ما رو نصیحت میکنه!
و هر دو زدند زیر خنده
❥‹°@bandegibaEshgh⇢♡🌙›