رمان فـــَتـــٰـآح
#قسمت_بیستم
ماشین را روشن می کند و من در صندلی عقب می نشینم..
خیابان ها خلوت خلوت است و
معدود افرادی با وضع بد در خیابان راه می روند..
خداروشکر همراهم بود وگرنه نمیدانستم سالم به خانه می رسم یا نه..!
ضبط اش را روشن می کند صدای مداحی در ماشین پخش می شود :
🎵 نمیخوام به نوکری فقط عادت بکنم 🎶
🎵 دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم 🎶
....
روی تابلوی بزرگی در خیابان ،
عکس بزرگ از یک جوان نمایان است
زود عبور می کند و نمی توانم دقیق تابلو را ببینم
می گویم :
+إع.. اون تابلو رو دیدین ؟
_ بله
+ چی بود؟
_ تشییع یکی از شهدای مدافع حرم
چقدر دوست داشتم تاریخ و ساعتش را بدانم..
انگار که ذهنم را خوانده باشد
می گوید:
_سه شنبه ساعت ۱۷:۳۰ از میدان حافظیه...
خب می شود دو روز دیگر ، خدا کند که مرا هم دعوت کنند
نزدیک خانه می شویم.
در ماشین را قفل می کند....می روم که در خانه را باز کنم
ترس عجیبی درون دلم افتاده
احساس خوبی نسبت به حمید که سوئیت را خریده ندارم
از آن روز هم که تلفن اش را شنیدم بیشتراز او می ترسم..!
امیر ارشیاء با فاصله ی چند قدمی پشتم راه می آید
چراغ سوئیت با اینکه دیر وقت است روشن است...
اما هیچ صدایی نمی آید انگار که چراغ روشن مانده و کسی نیست ..
امیر ارشیاء با اخمی بر چهره اش همه جا را نگاه می کند..
به خانه می روم چراغ را روشن می کنم
صحنه ایی که می بینم باور نمی کنم..!!!
خانه به شدت به هم ریخته است ....
تا چشمم به او می افتد جیغ بلندی می کشم ...
امیر ارشیاء هراسان به دنبالم می آید...
او نیز صحنه ایی که می بیند باور نمی کند....
بریده بریده می گویم:
+خُــــ.....ــــون
کنار در خانه پاهایم سست می شود و سُر می خورم
_ نه خون نیست...برو بیرون.
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#قسمت_بیستم
#رمان_لطیف
درب را باز میکنم
و
اقایان وارد خانه می شوند
با امیرعباس دست می دهند
و
هر دو روی مبل می نشینند
برایشان چای می آورم
و
کنار امیرعباس
درست روبه روی دو مرد می نشینم
..
_زودتر بریم سر اصل مطلب
که شما هم معطل نشین
چند روزی هست که منزل شما
تحت نظر ماست
اتفاقاتی براتون رخ داده که
فکر نمیکنم
از هیچ کدومش آگاهی داشته باشین
چند روز پیش
اقا عماد و علی آقا
با حکم
به منطقه میرن
که البته جزء
لیست اعزامی ها بودن
و ظاهراً هیچ خللی وارد نبوده
اما باطناً نمیدونیم چطور
"که به زودی هم مشخص میشه"
نیروهای امنیتی و جاسوسی رژیم
صهیونیستی
از این لیست اعزام اگاه میشن
و تک تک افراد اعزامی و خانواده هاشون رو شناسایی می کنن
این لیست
که مربوط به سپاه منطقه ی ما میشه
شامل ۳۰ نفر اعزامی
از استان ماست
این ها همه شون قرار بوده
در یک هفته در دو شیفت پرواز
اعزام بشن
.
.
این جاسوس ها هم که به اطلاعات خوبی دست پیدا کرده بودن
و
منتظر فرصت بودن
احتمالاً قصد دارن
که هم به این ۳۰ نفر
و هم به خانواده هاشون نزدیک بشن
و با مفسده درست کردن و توطئه
برای خود مدافعان حرم و خانواده
هاشون
هم یه خبر جنجالی برای ایران درست کنن
هم اعتقاد و باور افراد دیگر رو
به این قشر ادم ها خراب کنن
که
صد البته کشوری که ارزوی شهادت داره
و برای جنگیدن با کفار
به مناطق دیگه میره
مطمئناً در کشور خودش
اماده تر از هر سربازی
تو میدان می جنگه
نمیدونن با اینکارشون
قطع به یقین رسوایی و مرگ
خودشون رو با چشم خودشون می بینن...
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f