رمان فــــَتــــٰـــآح
#قسمت_بیست_و_سوم
چشم هایم را می بندم قلبم از دیشب نا آرام بود.
فقط نماز و قرآن می توانند قلبم را آرام کنند
حالا با خواندن نماز حالم خیلی بهتر است
قرآن را جلویم می گشایم و یک صفحه از قرآن را با نام خدا تلاوت می کنم .
بسمِ اللّه الرحمن الرحیم
..
..
.
قرآن را می بندم. سجاده ها را جمع می کنم
صدای زنگ در می آید..
چادرم را روی سرم
با دست محکم می گیرم
هوا کامل روشن شده
در را می گشایم ..
قامتش پیدا می شود
عطر نان تازه مشامم را پر می کند .
_ صبحونه گرفتم ...مادر از راه میرسن خسته و گرسنه هستن
خودتون هم خیلی خسته شدین .
نان و حلیم را به سمتم جلو می آورد .
+ دستتون درد نکنه...شما هم خسته شدین.
_ نه انجام وظیفه بود . بااجازه تون دیگه صبح شده
خطری نیست
منم برم حتما مادر جان بیدار شده
شما هم مادرتون میاد
خوب نیست منو اینجا این وقت صبح ببینه.
اگر کاری ندارید من برم ؟
+ نه به سلامت... خیلی زحمت کشیدین ان شاءاللّه جبران کنم.
_ خواهش میکنم . خدا نگهدار
به سمت ماشین اش می رود
در را می بندم .
با بوی نان داغ و حلیم اشتهایم باز می شود
درون پذیرایی سفره را پهن می کنم
همین که می نشینم برای خودم حلیم بریزم
مادر با ایلیا وارد حیاط می شوند .
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f