رمان فـــــَتــــٰــــآح
#قسمت_بیست_و_ششم
کلید را از روی جا کلیدی بر می دارم و بلند می گویم :
+ مامان من دارم میرم کار نداری؟
خرید داشتی زنگ بزن.
_ باشه عزیزم. خدا به همراهت.
کفش هایم را به پا می کنم.
_ ببخشید دختر خاله من دارم میرم بیرون .میتونم برسونمتون.
+ نه ممنون ، خودم میرم.
_ تعارف نکنید دیگه من که دارم میرم بیرون . بنزین هم که می سوزه میخواهید سوار ماشین بشید دیگه.
اخم هایم را درهم می کنم من الان هر چه بگویم ، می خواهد دلیل بیاورد.
بی صدا درون ماشین می نشینم .
تا خود عمارت صحبتی نمی کند و فقط آدرس را می پرسد .
به در عمارت می رسیم .
+ ممنونم ، زحمت کشیدید.
_ خواهش میکنم.
به در و دیوار عمارت نگاه می کند . و با لحن سوالی می پرسد ؛
_ قصد فضولی ندارم اما اینجا به چه کاری مشغول هستید ؟
با بی میلی پاسخ می دهم .
+ پرستاری از سالمند .
_ خانمه ؟
+ بله .اگه سوالاتون تموم شده من برم به کارام برسم .
_ بله ببخشید .
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f