رمان فــَتــٰـــآح
#قسمت_دهم
به سختی و بدون کمک دست هایم ،
از جا بر می خیزم.
با صدایی که از ته چاه درمی آید
می گویم :
+نمیخوام ممنون!
_تعارف نکردم!
+مگه نشنیدین سیمین خانم چی گفت!
_من که از طرف مادرم معذرت خواهی کردم ...
باید بریم درمانگاه
خیلی شیشه تو دستتون رفته
به سختی می گویم :
+ممنونم.... لازم نیست.
_یا میاین درمانگاه یا خودتون رو از این کار اخراج شده فرض کنید !
درد طاقتم را بریده...خون زیادی می رود و چشمانم کم کم تار می بینند..
سکوتم را که می بیند
دستمال سفره ایی برمیدارد و زیر دست خونی ام می گیرد..
_اینو بگیرید زیرش که جایی رو نجس نکنه..
سریع بیاین سوار ماشین بشین.
دستمال را می گیرم و
بی هیچ حرفی پشت سرش راه می افتم..
در عقب را باز می کند
روی صندلی های عقب ماشین از درد می افتم
و پلک هایم روی هم می افتند
صدای استارت خوردن ماشین
درون گوشم اکو می شود ...
و دیگر صدایی نمی شنوم....
سکوت و تاریکی مطلق .............
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
👇👇👇
کانال عاشقانه ای با خدا
#قسمت_دهم
#رمان_لطیف
بچه ها هر کدام در اتاقشان هستن و
مشغول درس
فرصت خوبی برای صحبت با امیرعباس درباره ی اتفاقات اخیر است ....
باید ببینم چه چیزی این پسر را انقدر آشفته کرده...
و چه ماجرایی پشت آن رژلب قرمز
و عطر زنانه ی غلیظ است...
میوه ها را درون ظرف می چینم
و روی عسلی کنار مبل قرار میدهم ..
پس این بچه کجا موند ....
به سمت سرویس می روم خالی است
و کسی آنجا نیست ..
در اتاق مان باز است ؛ بعد از رفتن عماد که در اتاق مان را بستم !
وارد اتاق می شوم امیرعباس که پشت اش به من است
مشغول صحبت با تلفن است...
همین که میخواهم صدایش کنم
داد می زند :
بسه ول کن کم سواری بده
اون غلط کرده با تو ....
همش از گور خودت بلند میشه
اگه از اول درست میرفتی جلو اینطوری نمیشدکه
الانم برو خدارو شکر کن ببین فقط داشتی خودتو تو چه دامی می انداختی بدبخت
من دیگه نیستم دور من خط بکش
خواستم کمک ات کنم
ولی توی بی عرضه ی الدنگ لیاقت کمک کردن هم نداری
همون سعادتت همنشینی با اینطور ادماست
من که دیگه تو رو نمیشناسم به اونم بگو دور من خط بکشه فهمیدی.......
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#قسمت_دهم
جلوے آیینه رفتم مانتو را مرتب ڪردم مقننه را جلو تر از همیشه ڪشیدم تاموهاے بیشترے زیر مقننه باشد ڪیفم را برداشتم و به سمت پله ها دویدم
هیجان زیادے داشتم حس مثبت دورنم موج میزد مامان به سمت پله ها آمد
_ویشڪا چرا این مانتو پوشیدے ؟
+چرا مامان خیلے مناسبه
_خیلے گشاده اصلا بهت نمیاد چرا این قدر صورتت بے روح شده
+مامان دارم میرم دانشگاه مهمانے ڪه نمیرم ڪه بخواهم مانتوےڪوتاه بپوشم و آرایش ڪنم
از ڪنار مامان رد شدم و به آشپزخانه رفتم لقمه نانے گرفتم و به سمت درورودے رفتم
+مامان امروز از دانشگاه دیر میام عصر با بچه ها میریم خرید
_ دیر نڪنے بابا امشب میاید خونه مے خواهیم دورهم باشیم
در بستم و تا خیابان پیاده رفتم به خیابان ڪه رسیدم نسبت به روز هاے
دیگر نگاه هاے ڪمتری روے خودم احساس مے ڪردم تصمیم داشتم امروز با اتوبوس به دانشگاه بروم
بعد از ده دقیقه اتوبوس جلوے ایستگاه توقف ڪرد
جمیعت زیادے در حال سوار شدن داخل اتوبوس بود
در گوشه ای ایستادم دستم را بالا بردم تا میله را بگیرم با دست دیگرم ڪیفم را محڪم گرفتم سعے ڪردم تعادلم را حفظڪنم بعد از پیاده و سوار شدن از دو اتوبوس
به دانشگاه رسیدم
وارد محوطه شدم
نگهبان نگاه تعجب برانگیزی به من ڪرد و بر خلاف روز هاے گذشته چیزے نگفت
من هم باسڪوت از ڪنار او گذشتم وارد ڪلاس شدم
نگین و پگاه نگاهے به من ڪردند
_براے چے این ریختے شدے ؟
+سلام
_سلام چه لباس گشاد پوشیدے
ویشڪا سرت به جایے خورده تو ڪه مے گفتے دانشگاه فرقے با مڪان دیگرے نداره مهم نیست چه لباسے بپوشم
+چقدر شلوغ مے ڪنید این لباس من مشڪلے نداره حس خوبے به من مے دهد چقدر نگهبان به من گیر بدهد مانتوے ڪوتاه است ،
نگین و پگاه با سڪوت نگاهے به هم ڪردند
تا ظهر ڪلاس داشتیم موقع ناهار به سمت سلف دانشگاه رفتیم،
+بچه ها بیاید امروز بریم خرید مے خواهم چند تا مانتو بخرم
باشه اما اگر بخواهی این تیپ مانتو را ها را بخری رو ما خط بکش
+این تیپ مانتو ها چه اشڪالے دارد؟
_هیچ فقط به تو نمیاد ،فڪر بدے هم نیست من هم امروز ماشین آوردم این طورے یڪ تفریح هم مےڪنیم.
کپی ممنوع⛔️
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f