رمان فـــــَتــــــٰـــآح
#قسمت_سی_و_ششم
از سجده بر می خیزم
چقدر این سجده ها ، نجواها ، و اشک ها آرامم می کنند ...
قرآن را باز می کنم و شروع به خواندن می کنم ...
قرآن را می بوسم و در طاقچه کنار سجاده ی پدر می گذارم..
صبحانه ی مادر را اماده می کنم
خودم می خورم و
از خانه بیرون می زنم..
.
.
.
زنگ عمارت را می زنم .
دقایقی می گذرد و در باز می شود..
کفش هایم را در می آورم و داخل می شوم
یک راست به اتاق بالایی می روم و در اتاق سکینه خانم را میزنم.
.
.
.
.
+ خب دیگه با اجازه تون من میرم.. زود به زود بهتون سر میزنم.
دیگه سفارش نکنم غذاها و داروهاتون رو سر وقت بخورین
نیام ببینم سکینه بانو پیر شده هااا...
لبخندی می زند و می گوید :
_باشه عزیزم. زود به زود بیا پیشم.
از او خداحافظی می کنم و از پله ها پایین می آیم..
در اتاق را می بندد و با کوله پشتی ای که روی دوشش است
نگاهش به نگاهم می افتد.
بر می گردد. و چند قدمی راه می رود .
_ من میرم که مزاحم نباشم.
+ نه لازم نیست شما برید. نیومدم که بمونم، اومدم به سکینه خانم
سر بزنم و برم .
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدامی_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f