رمان فـــــَتــــٰــآح
#قسمت_سی_و_پنجم
_ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به شما ...اما من واقعا
به چشم خواهرم به ایشون نگاه می کنم
و
اگر کاری هم براشون انجام دادم وظیفه ی هر برادریه....
من جای پسر شما هستم
هر کاری داشته باشین به دیده ی منت به روی چشمم انجام میدم
اون روز هم تشییع پیکر شهید بود
من خادم بودم و حتما باید می رفتم
ماشین هم خالی بود ، به دختر شما گفتم که مسیر یکی هست
و اگر قصداومدن دارن در خدمتشون هستم
اونجا رسوندمشون ،
موقع برگشت هم یه چفیه تبرک شده شهدا دادم بهشون
همین ، غیر این نبوده...
مادر نگاهش می کند و به فکر می رود .
_ با همه ی این احوالات اگر مشکل شما ،
بودن من تو اون عمارته
من میرم خوابگاه
یه روزهایی هم به مادرجون سر می زنم
که رمیصا خانم تو عمارت نباشن.
سلامتی مادرجون برای من خیلی مهمه....
مادر متفکر می گوید :
_ چی بگم... اینکه شما اونجا نباشین
خوبه اما خب نظر دخترم رو هم باید بدونم..
امیر ارشیاء نفس عمیقی می کشد و از جا بر می خیزد.
_ با اجازه تون من مرخص میشم
فکر اتون رو بکنید
اگر راضی بودین
فردا صبح می تونن بیان عمارت ،
به محض ورود ایشون هم
من از اون عمارت میرم .
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f