#رمان_لطیف
#قسمت_سی_و_چهار
به کارگاه می رسم
یک به یک کارهای بچه ها را نگاه میکنم
+آفرین سعید
فقط این گوشه رو بیشتر بتراش
که گوشه ی چوب
نما داشته باشه
+خسته نباشی آقا جواد عالی شده
بده تحویل آقا رضا تا با مشتری هماهنگ کنه بیاد ببره .
رضا دست راستم در کارگاه هست
من که یا دانشگاهم یا مشغول مجوز گرفتن برای بزرگتر کردن کارگاه
همه ی هماهنگی ها را رضا انجام می دهد
پسر هیئتی و چشم و دل پاکی است
چیزی هم از خانه بخواهم آنقدر مورد اعتماد هست که او را راهی منزل میکنم
وارد اتاقم می شوم
" اتاق مدیریت "
اگر به من بود میخواستم این سردر اتاق را بکنم
مگر دنیا را خریده ام ؛؛
که ادعای مدیریت دارم
کارگاهی بزرگ که کنار هم برای نان و رزق حلال تلاش میکنیم
ولی حیف که این مجوز و دید وبازدید و غیره دست و پایم را بسته اند ...
سیستم را روشن می کنم و مشغول چککردن ایمیل ها می شوم .
_تق .. تق
+بفرمایید
_سلام داداش خسته نباشی کجایی تو ؟
+سلام داداش درگیر کار بودم شرمنده
_مگه تو امروز دانشگاه کلاس نداشتی
پس چی شد؟
+چرا ...ولی اصلا باورت میشه کلاس نرفتم یعنی تا دانشگاه رفتم ولی قسمت نشد برم کلاس
نفس عمیقی می کشم :
+ الان این استاده باز میخواد گیر بده بگه ترم اخری از قصد نمیای
_خب داداش ... چرا نرفتی اخه؟
+داستانش مفصله بیخیال
...از کارها چخبر؟
_خودت که تو کارگاه دیدی کارهای مشتری های این ماه تموم شده هماهنگ می کنم بیان ببرن
کارهای ماه بعد رو هم
چوپ هاشو سفارش دادم عصری میرسه
+باشه داداش کارهای نمایشگاه هم سپردم به بچه های دانشگاه این روزها انقدر ذهنم درگیره واقعا نمیرسم
_حق داری..از اون پسره با اون دختره چخبره؟
+هیچی... فعلا که مشغول سوژه ی
دیگه ان !!
_زینب خانم ، دختر علی آقا ؟
+آره تا ببینم چه برنامه ایی برای من دارن .... الله و علم
_خیره داداش.. رو کمک من حساب کن
من برم فعلا... کار نداری ؟
+نه به سلامت
صدای تلفن همراه بلند می شود
چشم از مانیتور می گیرم
شماره ایی ناشناس روی گوشی نقش می بندد.
+الو
صدای نفسی می پیچد درون گوشی
+الو....بفرمایید
_سلام
صدایش آشناست ..
+سلام زینب خانم حال شما خوبه؟
با صدایی که از ته چاه در می آید
می گوید :
_بله ممنون .
+بفرمایید در خدمتتون هستم
_اون روز تو دانشگاه گفتین حال پدرم خوبه درسته؟
+بله چطور؟
بغضش را می خورد و با صدای نسبتاً آرامی می گوید :
_ توی مجازی یه خبرهایی پخش شده
درباره ی چند نفر از مدافعان حرم
که مورد هدف ترور #بیولوژیک قرار گرفتن
+نمیدونم راستش محل کارمم و
اصلا امروز مجازی رو چک نکردم
ولی نمیشه به مجازی اعتماد کرد خیالتون راحت ...
اگر اتفاقی هم افتاده باشه از منابع موثق پیگیری می کنم
_ممنون بی خبرم نذارین .
+چشم
_خدانگهدار
صدای ممتد بوق ....نشان از قطع شدن میدهد ...
سرم را روی میز می گذارم ....
""" الا بالذکر الله تطمئن القلوب """
.
.
.
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f