رمان فــــَتـــٰــآح
#قسمت_سی_و_یکم
برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خانم امده ام..
تا حرف رفتن میزنم ، بغض می کند و چهره ی زیبایش درهم می شود.
_ رمیصا جان عزیزم نرو. من خیلی بهت وابسته شدم
نبودنت اذیتم میکنه مثل دختر
نداشته امی
لبخند میزنم و کنار تختش می نشینم
+ شرمنده ام.. منم شما رو خیلی دوست دارم
ولی دیگه مادر دستور دادن نمیشه مخالفت کنم ، ولی بهتون سر میزنم. زنگ میزنم
خوبه ؟
_چی بگم دخترم ...شماره ی مادرت رو بده خودم باهاش حرف می زنم ؟
+ نه ، درست نیست مادر دیگه تصمیم اش رو گرفته. امیدوارم یه پرستار خوب براتون پیدا بشه
سرش را می بوسم ، او هم محکم در آغوشم می گیرد.
..
..
..
از پله های عمارت پایین می ایم
کتاب و تسبیح درون دستم را روی قلبم می گذارم
تسبیح تربت را بو می کنم....
چقدر دوستشان دارم
ولی باید به صاحبش برگردانم..
به سوی اتاقش می روم
در میزنم ..
صدایی نمی اید دوباره در میزنم
باز هم صدایی نمی اید.
در را باز می کنم.
درون اتاق کسی نیست ، اما اتاقش عطر تسبیح را دارد...
سجاده اش روی زمین پهن است..
تسبیح ایی که قبلا بهم داده بود را بار دیگر بو می کنم و روی چشمانم می گذارم ..
تسبیح را روی کتاب می گذارم
و کتاب را هم روی میز تحریر می گذارم..
اگر بود از او خداحافظی می کردم......
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f