رمان فـــتــٰــآح
#قسمت_هجدهم
ناهار و شام را برای راحتی سکینه خانم به اتاقش می برم ،
من و او غذا را با هم می خوریم
امیر ارشیاء هم در آشپزخانه برای خودش غذا می کشد
و به اتاقش می برد
امشب رو ندارد که بیاید برای خودش غذا بکشد
بهتر کمی گرسنه بماند ، یاد می گیرد ادب داشته باشد 😄
سیمین هم با سند عمارت ، غیبش زده
جواب تلفن های امیر ارشیاء را نمی دهد..
غذا را می کشم و به اتاق سکینه خانم می برم
...
لبخندی میزند و می گوید :
_ ممنونم رمیصا جانم بوی غذات عمارت رو برداشته
+ خواهش میکنم
_ امیر ارشیاء رو ندیدی؟
+ نه از سر شب که اومدن خونه ندیدمشون..
_ طفلک خیلی سرخ شده بود... بهم گفت چی گفته ،
خیلی شرمنده شده بود
گفت بهت بگم حلال اش کنی
+ چی بگم ..
_ امیر ارشیاء برعکس خواهر و مادرشه
اخلاقاش ، قیافه اش ، لحن صداش ، کشیده به شوهر خدابیامرزم
خیلی شبیه جوانی هاشه
پسرم داره درس طلبگی می خونه ..
پسر چشم و دل پاکیه قلب مهربونی هم داره
برای حرفش خیلی ناراحت بود
حلال کردن تو ، براش خیلی مهمه
میگفت نمیخاد حق الناست بیاد گردنش.
به غذا نگاه میکنم دارد سرد می شود و از دهن می افتد
+ حالا بهتر نیست غذامونو بخوریم من خیلی گشنمه
_ وای ببخشید از وقتی پیرزن شدم
خیلی حرف میزنم ..اره بخوریم
ببین چه کرده این کد بانو...
سینی غذا را از اتاق بیرون می آورم و به آشپزخانه می روم
قابلمه ی غذا دست نخورده مانده
این یعنی شازده با گندی که زده رویش نمی شود برای خودش غذا ببرد
در حیاط روی صندلی چوبی نشسته و طبق معمول سرش در کتاب است
این مدته با اینکه بعضی حرف هایش رو مخم بود
اما وقتی فکر میکنم همه ی آن ها را برای خودم می گفت...
شاید راست می گوید
من زیادی در برابر حرف های درست او لجبازی کرده ام..
بشقابی بر می دارم و برایش غذا می کشم
درون سینی می گذارم .
موهایم از جلوی روسری کمی پیداست ...
رو سری ام را جلوتر می کشم و به مقصد حیاط راه می افتم.
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
#رمان_لطیف
#قسمت_هجدهم
گفت اخه حالا میخوام بشناسمش
گفتم برو خواستگاری تو چارچوب خانواده ها بشناسش ..
این رفت و منم مشغول کارهای بسیج
و نمایشگاه ی
دانشگاه بودم ودیگه پیگیرش نشدم
تا اینکه یه روز یکی از بچه ها اومد گفت
که فلانی رو با فلانی تو محوطه ی
دانشگاه دیدیم تو وضعیت خراب
دیگه با نیروهای خواهر رفتیم
وضعیت رو جمع کردیم
و نذاشتیم به گوش مسئولین دانشگاه برسه
بعدش من با این پسر خیلی حرف زدم
و گفتم این راهش نیست
قبول کرد و قرار شد از راه درستش جلو بره
یه روز زنگ زد گفت من بیرونم میای منو برسونی جایی کار دارم
از شانس منم اون روزماشین بابا رو برده بودم ...
رسیدم به آدرسی که می گفت دیدم با اون زنه وایساده
میخواستم سوارشون نکنم که دیگه دیده بود منو
و اومدن سوار شدن
زنِ عقب نشست و دوستتم جلو
دوستم به یه ادرسی پیاده شد و گفت
که زنه رو ببرم به یه ادرس دیگه
پیاده شد و این زن هم شروع کرد به ناز و عشوه اومدن...
امیرعباس به اینجا که می رسد سرش را پایین می اندازد :
_که من شما رو دوست دارم و از اولم دلم میخواست که شما بهم نزدیک بشی نه دوستت و از این حرف ها..
خدا شاهده من اصلا به حرفاش توجه نکردم ....
رسیدیم به ادرس و با تندی پیاده اش کردم
فکر کنم رژلب کار اونه که میخواسته برای من دردسر درست کنه
تا اینکه دیگه ماشین بابا رو اوردم
و
با ماشین خودم
رفتم سراغ دوستم و قضیه رو براش گفتم
ولی اصلا عصبانی نشد
انگار اصلا هیچ چیزی به اسم غیرت درون این بشر نبود ...
مدتی بود از نظر قیافه و پوشش هم خیلی تغییر کرده بود
با تیشرت می اومد دانشگاه
ته ریش اش رو زده بود
و نمازم نمیخوند
ظاهرا و باطناً
خیلی تغییر کرده بود
برگشت گفت شاید واقعا دوستت داره
من با اون یه دوست دانشگاهی هستیم
تو برو باهاش ازدواج کن
زدم رو ترمز و با دعوا پیاده اش کردم ....
دیگه از اون روز به بعد ندیدمش
ولی خبرها میرسه که دیگه کلاس ها
روشرکت نمیکنه
و از طرف دانشگاه هم مشروط شده .
یه روز هم زنگ زد که من خونه بودم
و مجبور شدم برم اتاق
که گفت دختره هی ازم پول میخواد
و
میاد تو محله مون و میخواد آبروم رو ببره
میگه اگه دوستت رو به من نزدیک کنی دیگه کاری ات ندارم ..
منم گفتم که دور من خط بکشه و قطع کردم .
دیگه از اون روز زنگ نزد...
این پاسگاه امروزهم قضیه اش این بود که
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e53