رمان فـــَتــٰــآح
#قسمت_هفدهم
چند روزی به این مهمانی اجباری دعوت شده ام ....
کنار سکینه خانم که عشق است و
البته تحمل کردن نوه ی زورگو اش!
هوووف...
دوست ندارم بعد از پدرم
زیر بار حرف های یک مذکر باشم و به حرفش گوش دهم.!
این شازده هم که دگر حد گذرانده
سکینه خانم راست می گوید همان بچه پرو
عبارت مناسبی برای این مذکر است ....
چادر نمی پوشم اما سعی میکنم همیشه حجابم رعایت باشد
دنبال حاشیه و جلب نگاه های حرام نیستم
دوست ندارم کاری بکنم
که خدایی که این قدر دوستم دارد
از دستم ناراحت شود ...
خشنودی خدا برایم از همه چیز مهم تر است
نماز را از بچگی از مادرم یاد گرفتم ....
مدتی در نوجوانی به دلیل
بی عقلی نمی خواندم
اما تا دوباره به سمت نماز آمدم
متوجه شدم که چقدر ازخدا دور بوده ام
و در این مدت چقدر روحم آسیب دیده است
من از نماز عشق می گیرم
وقتی به نماز می ایستم جدا از همه گرفتاری ها
فقط با او صحبت می کنم
وقتی خالقی با تمام توجه
من را به نماز خوانده
من چرا با این همه کوچکی
توجهی به او نکنم.!
سلام نماز را می دهم و از سجاده تسبیح را بر میدارم و
مشغول تسبیحات می شوم
کسی وارد خانه می شود
من در اتاق نشیمن کنار دسته ی مبل سه نفره نشسته ام
و به همین دلیل قیافه ی شخصی که وارد عمارت شده را نمی بینم
چند قدم بر میدارد و بلند می گوید :
_ یا اللّه
صدای امیر ارشیاء ست
وارد آشپزخانه می شود حالا او را از پشت می بینم..
یه نگاهی به آشپزخانه می اندازد و
می گوید :
_آخیش...بالاخره یه بار اومدیم خونه ،
این دختره ی از خود راضی لجباز رو ندیدیم..
آدم طلبکار... تا آدمو می بینه ، با تک تیر میخاد بزنه آدمو
صدای سکینه خانم از اتاق بالا می آید :
_رمیصا جان بیا این کنترل رو بده من
امیر ارشیاء در لحظه با چشمای گرد شده بر می گردد
و چشمان متعجب اش به من می افتد....
نمیدانم چه واکنشی به او نشان دهم
که در خور شخصیتِ ... اش باشد..
فقط نگاهش می کنم..
با در ماندگی دست چپ اش را بالا می برد
و ، پیشانی اش را می خواراند
و چشمانش را به کف آشپزخانه می دوزد ...
با همان سر پایین به سرعت به سمت پله های طبقه ی بالا می رود.
در اتاق سکینه خانم را فورا باز می کند و داخل می رود..
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
لینک گروه زیر فقط برای عضویت شما 👇
https://eitaa.com/joinchat/1669202083Cb0d3752b35
#رمان_لطیف
#قسمت_هفدهم
همچنان سکوت کرده....
+امیرعباس جوابم رو بده وگرنه زنگ میزنم از تک تک دوستات می پرسم هاااا
_مامان حق با شماست ...
راستش میخوام بگم نمیدونم از کجا بگم ...
+کامل بهم بگو از هر جایی که باید بگی
_حوراء رقیه بیاین برین اتاقتون ....
حوراء و رقیه با حرف امیرعباس به سمت اتاقشان می روند
میدانم الان بروند هم در اتاق را باز می گذارند تا بفهممند چه خبر است..
روی صندلی میز غذا خوری روبه روی امیرعباس می نشینم .
_راستش همش از دانشگاه شروع شد
دوستم اومد پیشم گفت من از دختری خوشم اومده
که دختره همکلاسی من بود
منم گفتم برو با خانواده اش درمیان بزار
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e53