رمان فتاح
#قسمت_پنجاه
روزها می گذرند
و
زندگی رو به جلو در حرکت است...
با مادر قدم زنان به سمت
امامزاده ی محله
می رویم..
هوای دل انگیزیست....
مادر کنار دیوار می ایستد
+مامان جان چی شد ؟
_پاهام درد گرفت..
+زیاد از خونه دور نشدیم
میخای برگردیم ؟
_نه...یکم صبر کن
شاید دردش بیافته..
+باشه
زمین از برگ های پاییزی پوشیده شده
چندقدمی از مادر فاصله می گیرم
و به یاد بچگی
و البته رسم همیشگی در فصل پاییز
پاهایم را روی برگ های افتاده بر زمین می گذارم..
و صدای خش خش زیبایی به گوشم می رسد...
ماشینی کنار مادر می ایستد
راننده پیاده می شود
و
نزدیک مادر می شود
پشت اش به من است ...
با تعجب من هم نزدیک مادر می شوم
مادر لبخند زنان رو به مرد می گوید:
-خوبی پسرم؟
_ممنونم..اتفاقی افتاده براتون اینجا ایستادین؟
_نه داشتیم با رمیصا می رفتیم امامزاده که پاهای من درد گرفت..
_ای داد..پس بفرمایید سوار شین که برسونمتون
رو به مرد که تا این لحظه ندیدمش سلام می دهم :
+سلام.
برمی گردد بله خودش است..
آقای این روزهای ذهن مشغولی های من
_سلام رمیصا خانم
چقدر موهایش پریشان است
و چهره اش مثل همیشه خندان نیست..
جدی می گویم :
+خیلی ممنون از لطف شما..
_لطف نیست وظیفه است
منم مثل پسر مادرتون هستم
روبه مادر می گوید:
_مادرجان بفرمایید سوار شین
مقصدمون یکیه منم میام امامزاده.. نذر دارم
در ماشین را باز می کند.
_دستت درد نکنه پسرم
عاقبت بخیر بشی.
در را برای مادر باز می کند
مادر با پا درد به سختی سوار میشود
و من تنها نگاه می کنم
در را برای مادر می بندد
و
با لحن شیطنتی می گوید :
_منو مادر که رفتیم
بقیه هم خواستن سوار شن
نخواستن تا امامزاده پیاده بیان...
لبخندی از روی شیطنت روی لبش نقش می بندد
و
بی توجه به من
سوار ماشین می شود
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f