رمان فتاح
#قسمت_پنجاه_و_نه
لباس سفید را می پوشم
و در آینه پشت و جلوی لباس را نگاه می کنم
مادر در را باز می کند و با صدای بلند می گوید:
_ رمیصا این روسری آبی منو ندید.....ی؟
وای چقدر خوشگل شدی مامان
گونه هایم سرخ می شود
و روبه مادر می گویم:
+ واقعاً ؟
_ آره دورت بگردم...خیلی خوشگل شدی
خداروشکر خدا بهم عمری داد که تو رو تو لباس سفید عقد دیدمت..
همدیگر را بغل می کنیم ...
.
.
.
.
روی صندلی در کنار سفره ی عقد می نشینیم
چقدر زیبا شده ترکیب کت و شلوار مشکی او ،
با پیراهن سفیدش
محاسن اش زیبایی اش را دو چندان کرده
از صبح که همدیگر را دیده ایم..
فقط یکبار مستقیم نگاهم کرد
روی پیشانی اش قطرات عرقی نشسته
که در نور اتاق نمایان شده
با خجالت دستش را روی پیشانی اش می کشد
دوستانش در سمت چپ او روی صندلی ها نشسته اند
و
سر به سرش میزارند
او هم فقط زمین را نگاه می کند
و لبخندی تحویل آنها می دهد
شیطنت دوستانش سکوت محضر را شکسته ...
تا اینکه حاج آقا می گوید :
_ جوان ها چه خبره آنقدر شلوغ
می کنید
یه کاری نکنید برم از تو کوچه
براتون زن پیدا کنم
بزارمتون رو اون صندلی
و کارتون رو تامام بکنم هااا..!!!
صدای خنده ی جمع سکوت محضر
را می شکنند
یکی از جوان ها دستانش را بالا می برد
و می گوید:
- حاج آقا تسلیم.......
بقیه با صدا می خندند و یکی دیگر
می گوید :
حاج آقا این خیلی شلوغ میکنه
بیا برادری کن ما رو از دست
این راحت کن یه نفسی بکشیم
و این بار صدای خنده ی جمع بلند
می شود .
قرآن را باز می کنم و سوره ی یس را
می آورم.
یک طرف قرآن را او می گیرد و
طرف دیگر را من
صیغه ی عقد را حاج آقا
جاری می کند...
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f