رمان فتاح
#قسمت_پنجاه_و_هفت
#رمیصا
از قسمت خواهران امامزاده بیرون می آیم و
او را در کنار مادر می بینم
مشغول گفتگو هستند
مگر گفتگوی این دو نفر در ماشین
خاتمه پیدا نکرد
پووف....
نزدیکشان نمی شوم
کنار مزار شهیدی که در امامزاده به خاک سپرده شده می نشینم
زیارت عاشورا را باز می کنم و
شروع به خواندن می کنم
...
دستم را روی پیشانی می گذارم
و سجده ی آخر زیارت عاشورا را می خوانم
بر می خیزم
_سلام. قبول باشه
با دیدنش ضربان قلبم بالا می رود
+ سلام ممنونم.
_بفرمایید شیرینی ، نذریه..
شیرینی را برمیدارم
+ خیلی ممنون
_ اجازه هست چند دقیقه ایی اینجا بشینم ؟
البته از مادرتون اجازه گرفتم
+ باشه مشکلی نیست..
_ من با مادر صحبت کردم و جواب خواستگاری رو از ایشون گرفتم
خجالت می کشم
و دستانم یخ می کند ..
_همه ی اون شروطی که
جلسه ی قبل گذاشتید قبوله
یه سری قول ها هم راجب مادرم هست
که خیالتون رو راحت بکنم.
این بشر اصلا اجازه نمی دهد من حرف
بزنم خودش فکر همه جا را می کند
نمیدانم اینکه طرف ات شخصیت اش
اینطور باشد برای زندگی خوب است
یا نه؟!
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f