رمان فتاح
#قسمت_پنجاه_و_یک
چاره ای نیست
بی هیچ صحبتی
ناچارا
کنار مادر روی صندلی عقب می نشینم.
ماشین را روشن می کند
و با مادر شروع به گفتگو و بگو بخند می کند
انگار نه انگار من هم انجا هستم
مادر با شوق برایش خاطرات
تعریف می کند.
و او هم با دقت گوش می دهد
و بعد
باصدای مردانه اش بلند می خندد...
نمی داند این خنده هایش دلم را زیر و رو می کند
عجب رمیصا بانو مگه نشنیدی مامانش چی می گفت
تو حق نداری وابسته ی خنده هاش باشی فهمیدی!!
چقدر این مدتی که
ندیدمش دلتنگ بودم...
چهره ی سیمین جلوی چشمان نقش می بندد
عجب حس بدی نسبت به او در دلم دارم
....
چادرم را محکم می گیرم
و
شروع به ذکر گفتن می کنم...
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f