رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_دو
چشمانم را می بندم در دلم یا فتاح
می گویم
آب دهانم را قورت میدم
و با اعتماد به نفس و محکم شروع میکنم :
من نه تنها به شما حسی ندارم
بلکه به هیچ مرد مذکر دیگه ایی
هم حسی ندارم
من از وقتی پدرم فوت شد
احساسم هم با پدرم خاک کردم که مبادا
روزی به خاطر نداشتن تکیه گاه برای
مذکری بلرزه
و یادم بره که تمام سالهای عمرم
بعد از پدر ؛ مادرم برام زندگی اش رو
گذاشته
مبادا یادم بره و تنهاش بزارم
بعد هم که میدونید با کشته شدن برادرم
مادرم ضربه ی روحی شدیدی خورد
هنوز هم که قاتل شناسایی نشده
و هر آن ممکنه مادرم رو خطر تهدید کنه
از طرفی سوئیت هم دست حمیدِ و
خودتون در جریان هستید که
آدم درستی نیست
و خودش یکی از کسانیه که من
فکر میکنم
در قتل برادرم دست داشته و بی تقصیر نبوده ......
ایلیا هم که میشناسین اش
پسر خاله ایی که از بچگی خودش
رو داماد مامان میدونسته و
اون روز هم که تا تشییع شهید
ما رو تعقیب کرده بود
صحبت هایی با مامان کرده بود
که خیلی دید مامان رو نسبت به شما
تغییر داده .....
با همه ی این تفاسیر و تمام دغدغه ها و مشکلات زندگی من که تمومی نداره
الان بدهکار های برادرم ما رو پیدا کردن و پولشون رو میخوان
من نه ثروت آنچنانی دارم
نه خانواده ی با اصالتی مثل شما
چطور میخواین با این همه موضوع کنار بیاین ...
من نمیخوام کس دیگه ایی رو وارد
این زندگی ایی بکنم که هر روزش یه مشکلی هست
من نمیخوام کسی از روی ترحم باهام زندگی کنه
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f