رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_یک
قدم زنان وارد حیاط
می شویم..
هر کدام در گوشه ایی از صندلی می نشینیم
سکوت کرده
نمی دانم به چه می اندیشد..
با اینکه دلم با دلش همراه است
اما چشم هایم را می بندم
و در پوشی روی دلم می گذارم...
محکم می گویم:
_نمی خواهید شروع کنید؟
آرام می گوید :
- شما اول بفرمایید.
جدی می گویم:
-باشه من شروع می کنم.
لبخندی می زند و می گوید :
_ بله خواهش میکنم . بفرمایید..
محکم می گویم :
_ من به شما حسی ندارم...
مثل برق گرفته ها در لحظه سرش به سمتم بر می گردد
و متعجب نگاهم می کند.
زیر نگاهش آب می شوم.
و عرق می کنم..
منتظر نگاهم می کند…
جوابی برایش ندارم..
با صدای مردانه اش می گوید :
_ میشه جمله تون رو یکبار دیگه تکرار کنید ؟
سرم را پایین می اندازم.
نفس عمیقی می کشد
میدانم الان ابروهایش درهم است
می گوید :
_متوجه ی منظورتون نمیشم.
شما هیچ احساسی نسبت به من ندارین؟
سکوت میکنم.
خدایا به من توان بده بتوانم صحبت کنم...
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f