eitaa logo
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
2.6هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
8.2هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستید🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات برای ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
◦•●◉✿ زنگ در بـہ صـدا درآمد... رو کرـدم بـہ امیرمحمـد: پاشو درو باز کن -نـہ نـہ زنـداـداش؛ اوضاع خیلے خرابه! بشرے درو بزن... بشرے دست از تکان داـدن بچـہ برـداشت و بلنـد شـد. با حرص رو بـہ امیرمحمـد گـ؋ـت: کم ناز بکش! زن زلیل... امیرمحمـد با لبخنـد مرموزے گـ؋ـت: خاطرات گذشتـہ رو مرور کن خواهرم؛ لابـد من و زنم بوـدیم کـہ بیست و چهارساعتـہ با جملات عاشقانه، روز و شبمون رو میگذرونـدیم! بشرے تا خواست جوابش را بـدهـد دست بـہ دیوار گزاشتم و بلنـد شـدم: اے بابا، اونے کـہ پشت دره خوـدشو کشت! لازم نکرده خوـدم باز میکنم... بشرے دستم را گرـ؋ـت و دوبارـہ مرا نشانـد: بشین تو، با این شکم میخواـد واسـہ من تا دم در بره... و رـ؋ـت و آیـ؋ـون را زـد. چاـدرش را بر سر انـداخت و بـہ طرـ؋ حیاط رـ؋ـت. بابا حیـدر هم نگاـہ از قرآن در دستش برـداشت و بلنـد شـد. مریم خانم همانطور کـہ دستانش را با لباسش خشک میکرـد وارـد پذیرایے شـد. چاـدرش را بر سر انـداخت و بـہ حیاط رـ؋ـت. گردن کشیـدم تا ببینم چـہ کسے وارـد حیاط شـده! اما چیزے مشخص نبود... دوبارـہ بـہ هزار مصیبت بلنـد شـدم و چادرم را مرتب کردم و رو بـہ امیرمحمـد گـ؋ـتم: الحق کـہ زن زلیلی... گوشے را از روے گوشش بردآشت: شوهر شما کـہ بیست و چهارساعتـہ درحال نازکشیه! یکے نـدونـہ ؋ـکر میکنـہ تازـہ عروس دوماـدین... با یاد آورے امیر مهـدی، ناگاـہ آه کشیـدم و اشک چشمانم را پر کرد. امیرمحمـد با دیـدن حالم، دستپاچـہ شـد: منظورے نـداشتم. بخـدا حواسم نبود... خواستم حرـ؋ـے بزنم کـہ صـداے جیغ بشرے و نالـہ ے مریم خانم مانع شـد. با همان وضع، آشـ؋ـتـہ بـہ طرـ؋ حیاط دویـدم... نگاهم بـہ بشرے بود کـہ جیغ میکشیـد و سعے در آرام کردن مریم خانم داشت. اما انگار مریم خانم، بـہ هیچ صراطے مستقیم نبوـد. مشت بر سینـہ اش میکوبیـد و ؋ـریاد میکشیـد! باباحیـدر، دوبارـہ حالت موجے پیـدا کردہ بود و دور حیاط با آن حال بهم ریخته اش میچرخیـد. امیرمحمـد مثل جت از کنارم گذشت و خودش را بـہ او رسانـد تا آرامش کنـد! دستانش را گرـ؋ـتـہ بود و خودش مثل بچـہ ها اشک میریخت. نگاهم را بـہ دو مرد نظامے پوش رو بـہ رویم دوختم. دلم در هم پیچیـد بے آنکـہ دلیلش را بـدانم! اما حرـ؋ مریم خانم، مثل سطل آب یخ بـہ سمتم پاشیـدہ شـد... -اے خـدا! پسرم... امیرمهـدی، امیرم!!! شکستم، ؋ـرو ریختم! آرام بوـدم اما، صـداے خورد شـدن قلبم برایم واضح تر از هرچیز بود... انتظار برگشتن داشتم. انتظار آمـدنش! انتظار داشتم بیایند و بگوینـد، خوب است! ؋ـقط زخمیست... انتظار داشتم آدرس بیمارستانش را بـدهنـد و بگوینـد میخواهد مارا ببینـد. اما هیچ کـدامشان واقعے نبود. رـ؋ـتـہ بوـد، امیرمهـدے پرکشیـدہ بود! بـہ آرزویش رسیـدہ بود و من، در حسرتش میسوختم... او عاقبت بخیر شـدہ بود؛ همانطور کـہ میخواست؛ اما من... اما من میشکستم از اینکـہ او رـ؋ـت و من مانـدم! زانوانم انگار، توان خودم و بچـہ هایم را نـداشتنـد. تا شـدنـدو تمام بـدنم را ؋ـرود آوردنـد... از برخورد زانوانم با زمین، درد بـہ همـہ جاے بـدنم رسوخ کرد اما، دردش بـہ درد خورو شـدن قلبم نمیرسیـد... بـہ آسمان نگاـہ کردم! لبخنـد تلخے روے لبهایم نشست و اشکهایم گونـہ هایم را تر کرد. حالا، من زنـدہ بودم بـہ عشق امیرمهـدی... عشقے کـہ حالا، بیشتر از همیشـہ در قلبم وجوـد داشت! درد عجیبے در دلم پیچیـد.‌ بالاتنـہ ام روے زمین خم شـد و سمت چپ صورتم مماس شد با موزائیک هاے حیاط! صـداهاے ؋ـریاد و گریـہ و قـدم هاے بلنـدے کـہ بـہ سمتم برداشتـہ میشـد را میشنیـدم اما، دلم میخواست براے همیشـہ این چشم ها بستـہ بمانـد. چشمانے کـہ ووبارـہ دیـدن خاکسترے چشمان امیرمهـدی، برایش محال شـدـہ بود! ✿◉●•◦ -برای خوندن این رمان عالی و تازه‌، با ژانر حتما بیا پیشمون:(🌸 جات تو کانال ما خالیه بانو: https://eitaa.com/joinchat/2419196067C9009afa5f6
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
_دارید چیکار میکنید؟ _چی چیو داریم چیکار میکنم؟ _خلی؟میگم دارید چیکار میکنید؟ با تعجب نگاهم کرد _خب داریم این معجونی که جنابعالی گذاشتی تو سفره عقد رو میخوریم؟ _با قاشق؟ _نه با چنگال؟دیوونه شدی آباجی؟ _قاشقا رو بدید من بده من اونا رو _واسه چی؟ _باید با انگشت بخورید _یعنی چی؟ _یعنی انگشتتونو میزنید توش می‌دارید دهن هم _اه این دیگه چه کاریه؟ _میخوام انگشت همو گاز بگیرید _ایییی عق حالم به هم خورد _میدهی من قاشقا رو یا نه؟ _نه _حالتو جا میارم دختره تو عقد برادرش میخواد عروس داماد انگشت همو گاز بگیرند🤣 https://eitaa.com/joinchat/2195194034C296fc0916d ورود آقایان ممنوع🚫
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
عروس خانوم عسل دوس ندارن سفارش دادن براشون شکلات بیارن!🙂🤣 انگشتم را اروم در ظرف شکلات چرخاندم... خواستم نزدیک دهنش کنم که یهو عقب راندمش و لب زدم؛ +صبر کن صبر کن...خیلی بیشعوری اگه دستمو کامل لیس بزنی..‌.باشه؟ سرش رو انداخت پایین و زیرزیرکی شروع کرد به خندیدن... +دررررد! جدی گفتممم -باشه بابا انگشتم را اروم جلوی دهنش بردم که به ثانیه نکشید کامل لیسش زد... صورت درهم رفته ام کاملا دیدنی بود؛ +اییییی..چندششششش.... همونطور که انگشتم رو تند تند می‌کشیدم رو یقه کتش کفری لب زدم؛ +این دیگه چه رسم مسخریه اخههه -شما راحت باش +راحتم ناخداگاه نگاهی به کتش کردم که لک شده بود....با ناخونم کمی بهش ور رفتم، لبخند ملیحی زدم و گفتم؛ +خیلی هم بد نشد! ••• اینجا بخونش😌! https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 عشقی‌گره‍‌خورده‌به‌دستان‌روزگار که‌فقط‌به‌‌دستان‌تلخ‌مرگ‌رهایی‌میابد🚶🏻‍♂️!