💥#تلنگر
✨﷽✨
✍مي گويند که پسري در خانه ، خيلي شلوغ کاري کرده بود .
او ، همه ي اوضاع را به هم ريخته بود.
وقتي پدر وارد شد، مادر شکايت او را به پدرش کرد.
پدر ، که خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي خراب است، و همه ي درها هم بسته است.
وقتي پدر شلاق را بالا برد ؛
پسر ديد کجا فرار کند؟
راه فراري ندارد!...
خودش را به سينه ي پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
⁉️شما هم هر وقت ديديد اوضاع خراب است،
به سوي خدا فرار کنيد.
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر کجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
📚حاج محمد اسماعيل #دولابي
@bandegibaEshgh❤️
💥#تلنگر
🌸 آیت الله #جوادی_آملی :
همه چیز دنیا دوست داشتنی و زیباست ، به این شرط که در خدمت انسان و برای ساختن زندگی ابدی او باشد.
همسر ، فرزند ، ثروت ، مقام و... همگی نعمتهایی هستند که انسان را در جهت رشد معنوی یاری می کنند ؛
به این شرط که برای خدا و طبق خواست او با آنها ارتباط برقرار کند.
اما اگر تعلّقشان وارد قلب شود و سبب فراموشی یاد خدا گردند ، وزر و وبالاند که سودی ندارند.
همان گونه که آب تا وقتی بیرون از کشتی است ، باعث حرکت آن می شود ؛ امّا اگر داخل بیاید ، کشتی را غرق می کند.
@bandegibaEshgh❤️
#پسرک_فلافل_فروش🎀
قسمت = سیزدهم♥️
هادی با چهره ای مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين
بنده ی خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت.
شب وقتی به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی
داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد!
٭٭٭
در دوكوه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادی
با شوخ طبع ای خستگی كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوی بزرگ داشت كه به آن ميگفت » پتوی اِجكت «
يا پتوی پرتاب!
كاری كه هادی با اين پتو انجام ميداد خيلی عجيب بود. يكی از بچه ها را
روی آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن
شخص را بالا و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكی از روحانيون رفت. اين روحانی از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روی اين پتو بنشينيد؟
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خنده های بچهها موضوع را فهميده بود ، عبا و عمامه را
برداشت و نشست روی پتو.
هادی و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلی سخت
ولی جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف
دوكوهه.
بعد از آن خيلی از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند!
#کپی_با_ذکر_یک_صلوات_حلال🎀
#پسرک_فلافل_فروش🎀
قسمت = چهاردهم♥️
خيالم راحت بود و حتی دخل و پول های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود ؛
انسان کاری ، با ادب ، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود.
كسی از همراهی با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود ، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن
پاك او برای همه نمايان بود.
من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام . در مواقع بيکاری از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف ميزدم . از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينه ی مذهبی خوبی داشت . در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم.
يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود . ايام محرم را در هيئت
حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان
ميخواهد كار كند ، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد ، اما او تجديد آورده
بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم
نميگرفت ، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را
در جيب او ميگذاشتم.
مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده ، گفتم با خوب
پسری رفيق شدی.
هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما ميامد و خودش مشغول درست کردن
فلافل ميشد.
#کپی_با_ذکر_یک_صلوات_حلال🎀
#پسرک_فلافل_فروش🎀
قسمت = شانزدهم♥️
شيطنت های هادی در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زمانی که پای
او به حوزه ی علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر
ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا بر ميگشت.
همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بنده ی خدا توی اردوها و برنامه ها ، چندين بار هادی را اذيت
کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه
قصدی دارد.
هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سویيچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم.
به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ی خدا وسط
اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده ، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
#کپی_با_ذکر_یک_صلوات_حلال🎀
#پسرک_فلافل_فروش🎀
قسمت = پانزدهم♥️
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلی حالم
گرفته شد. بنده ی خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
خيلی دلم برايش سوخت. معذرت خواهی كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيه ی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!
چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او
همان گونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلی دلش برای اين پسر سوخت.
ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ی حركت ، يك نفر از انتهای
ماشين با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس...
بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسرائيل صلوات.
همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم ، با تعجب ديدم آقايی كه شعار
صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟
دوستم خنديد و گفت: فكر كردی برای چی توی مسجد ميخنديديم.
اين هادی ذوالفقاری از بچه های جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه ،
خيلی فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو
سر كار گذاشته بود.
يادم هست زمانی كه برای راهيان نور به جنوب ميرفتيم ، من و هادی و
چند نفر ديگر از بچه های مسجد ، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادی
دست از شيطنت بر نميداشت.
ً مثال، يكی از دوستان قديمی من با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود
دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
هادی رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! سر تا پای
اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمی ما دويد كه هادی را بگيرد و
ادبش كند.
#کپی_با_ذکر_یک_صلوات_حلال🎀
✨ ﷽✨
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم ؟1⃣5⃣
🍃🌸🍃🌸🍃
❓ چرا شرط مومن بودن برا ازدواج کفایت میکنه؟
#استادپناهیان؛
🍃 از امام حسن مجتبي سوال کرد:
❓ دخترم رو به چه مردی شوهر بدم ؟
✅ آقا فرمود : مومن باشه.
❓ عرضه داشت اقا جون دیگه چی؟
✅ آقا فرمود : همون مومن باشه .
⁉️ عرضه داشت : آقاجون مومن بودن کفایت میکنه ؟
⭕️ آقافرمود ؛ بله دخترتو ، یادختر خوبیه یا دختر بدی ...
❌ اگه دختر بدی باشه ، این مومنه که تحملش میکنه .
بقیه که تحمل نمیکنند ...
💢 برای چی تحمل کنند ؟
🌸 اگر دخترت دختر خوبیه ، این مومنه که ازش تشکر میکنه .
✅ این مومن که ، قدر میدونه، این اهل کنترل نفسه .
❇️ چون خدا به قدر کافی حالشو گرفته .
🔰 بازم بریم سر مثال سربازی تو پادگان
🍃 از بعضی از باباها شنیدم .
❎ میگه : پسرم الحمدلله رفته سربازی سربراه شده
◀️ میدونید چرا اینو میگه 👇
↔️ چرا سربازی آدم بره ،سربراه میشه❓
چون از بس ضد حال بهش میزنند،
🔴 اینقدر موشک ضد حال به این میزنند تا بتونه ضد حال به دشمن بزنه.
💢 دیگه تو اون سختیها ، اونوقت این آرام میشه .
💢 از پادگان که درمیاد دیگه ، از دیوار راست بالا نمیره .
❇️ قشنگ مودبانه میشینه ، میتونه صبر کنه .
✅ رفقا قبل از اینکه بخوایم تو سربازی ، ادب بشیم ، بیاید در خونه ی خدا ، سر نماز ادب بشیم. خیلی قشنگتره ....😉
⏪ نشر بدیم .
🍃🌸🍃🌸🍃
#نماز_اول_وقت ✨
#التماس_دعای_فرج🤲🏻
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
@bandegibaEshgh
♨️امام زمانمان را ناظر بر اعمال خود ببینیم...
🔸گاهی اوقات یک مهمان برای ما میآید؛خیلی کنترل میکنیم، مؤدب و با احترام میشویم، هر کاری را انجام نمیدهیم، هر حرفی را نمیزنیم و حتی صدایمان را بلند نمیکنیم.
⁉️خب چه فرقی دارد، #امام_زمان ارواحنافداه همیشه با ماست.
🔅 «وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ» (توبه/١٠۵) هر عملی که شما انجام میدهید، خدا، پیغمبر و امام زمان ارواحنافداه دارند میبینند.
🔸حالا ما حضورشان را حس نمیکنیم دلیل بر این نیست که حضور ندارند و ما تنها هستیم. نه، آنها با ما هستند و دارند میبینند.
مثلا شما در یک مکانی قرار بگیرید که دوربین داشته باشد. خیلی خودتان را کنترل و رعایت میکنید.
👌فکر کنید دوربین الهی، چشم امام زمانتان که عین اللّه است، دارد شما را میبیند و بالای سر شماست.
🔸چقدر اعمال شما شکل و رنگ و بوی امام زمان ارواحنافداه میگیرد.
چقدر شما را از نظر ایمان بالا میآورد.
و انشاءاللّه برای ظهور امام زمان ارواحنافداه آماده میشوید و جزو یاران صدیق و وفادار امام زمان ارواحنافداه قرار میگیرید.
🖋 حاج آقا زعفری زاده
@bandegibaEshgh