eitaa logo
' عاشقانه‌ای‌باخدا '
2.6هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
7.7هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستین🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات برای ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استیکر 👌☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه خدایی داریم ..🔹 چقدر حواسش بهمون هست :) -♡♡◇♡♡__ @bandegibaEshgh
یومُ الحسرت‌؟ -ندیدنِ حرمت یا اباعبدالله ..
جز آستان تو مرا در جهان پناهی نیست..
-ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا؛ حسین جان-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لیست گناهان ڪبیرھ . .
لیست گناهان صغیرھ . .
' عاشقانه‌ای‌باخدا '
یه برگه بیار حال نداری برگه بیاری ولش کن برو تو پیام های ذخیره شده این عکس رو ذخیره کن بنویس ببین کدوماش رو داری ؟ ببین با خودت چند چندی!!
🛑🛑 با سه صلوات بریم قسمت بعدی 👇👇
رمان فــــَتــــٰـــآح _ رمیصا...مامان جان کجایی؟ به شوق آمدن مادر ، از کنار سفره بر می خیزم . با خوشحالی به حیاط می روم آغوشش را باز می کند و بی پروا از تمام غصه های زندگی ، به آغوش امن اش پناه می برم .... چقدر دلم برای این آغوش ، برای این عطر مادر انه تنگ شده بود بغض گلویم را می گیرد و قطره اشکی سرازیر می شود... اخ که چقدر نبودنش سخت گذشت خدایا شکر که او را آفریدی برای من ❤️ سرم را با دستانش می گیرد چشمان او هم اشکی است صورتم را می بوسد _ چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر جیغ جیغوی مامان ... خنده ام می گیرد.. در حیاط بسته می شود و نگاهم به در می افتد ایلیا با ساک کوچکی مظلوم ایستاده و نگاهم می کند : _ سلام + سلام خم می شوم ، ساک مادر را از روی زمین بلند می کنم .. _ ایلیا جان بیا داخل عزیزم خسته شدی راه زیاد بود بیا خاله جان .. به داخل می رویم. ایلیا سوغاتی های زیادی از شمال آورده از نان هایی که خاله پخته تا روسری شمالی با طرح گل های قرمز و زمینه ی سبز که رویش نشده به دستم بدهد و روی طاقچه گذاشته.. خدارو شکر مادر روحیه اش خیلی بهتر شده... درون آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها هستم با لبخند نگاهم می کند : _ چقدر جای خوش آب و هوایی بود رمیصا نمیدونی که ... اینجا صبح ها باید با صدای ماشین از خواب بیدار بشی اونجا با صدای گنجشک ها... آب و هواش رو که دیگه نگم برات انقدر این هوا تمیز و لطیف بود باور نمی کنی ...! با لبخند به صحبت هایش گوش می دهم . نبودنش خیلی اذیتم کرد کاش میتوانستم دیشب را برایش بگویم ....کاش ..! _ ایلیا یه چند وقتی اینجا کار داره.. مدرکش اومده...میخاد بره مدرکش رو بگیره و چند تا از دوستاشو ببینه . + اوهوم به همین اکتفا می کنم . + راستی چرا خاله نیومد ؟ _ اتفاقا دوست داشت بیاد ، ولی یکی از گاو هاش وقت زایمانش بود نمی تونست بسپره به همسایه گفت یه وقت دیگه میاد . + آهان. - تو چخبر؟ خبرها درون سرم می چرخند اما به زبانم همین می آید : + سلامتی. _ خب من برم یه سر به همسایه بزنم ..شمال که بودم چند بار زنگ زد بهم میخواست رب درست کنه گفت که برم کمکش کنم . + نه مامان نمیخاد بری خسته ایی. _ نه مامان جان اخه چن بار زنگ زده ..زشته بیچاره زن خوبیه ناراحت میشه حالا... یه سر میرم زود میام دیگه .. ایلیا هم که حالا رفته بیرون تا ظهر میام .. + باشه. 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد ❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فـــَتـــــٰـــآح زنگ در به صدا در می آید .. دکمه ی آیفون را می زنم ایلیا از در وارد می شود نزدیک پله ها می گوید : _ خاله ...خاله ؟؟ + خاله خونه نیست تا صدایم را می شنود راهش را کج می کند و در حیاط زیر سایه ی درخت می نشیند.. در خروجی خانه با کلید باز می شود.. حمید هراسان وارد حیاط می شود و سپس به سوئیت می رود ... ایلیا اخم می کند و از جا بر می خیزد .. _ آهای آقا کجا میری ؟ با شمام مگه اینجا بی صاحابه که سرتو میندازی مثل چی میای تو ؟ حمید با چشم های گرد شده بر می گردد _ جانم... شما کی باشی ؟؟؟ حمید که حالا نزدیک سوئیت شده از سوئیت فاصله می گیرد و با نفس های پی در پی تا وسط حیاط ، کنار حوض می آید ایلیا هم که از عصبانیت قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شود تا کنار حوض می آید الان است که یکی یه سیلی به گوش آن یکی بزند و دعوا شروع شود !! مادر در را باز می کند و به صورت این دو نفر که حالا هر دو روبه رویش هستند و نگاهش می کنند نگاه می کند ... . .. ... .... ..... مادر با ایلیا وارد خانه می شوند و در سوئیت هم در حیاط با ضرب بسته می شود !! ایلیا اخم کرده مادر می گوید : _رمیصا جان ، سفره رو بنداز مامان کنار سفره می نشینیم ... سکوت سنگینی پابرجاست فقط صدای خوردن قاشق به بشقاب می آید... ایلیا سکوت را می شکند : _ خاله چرا این پسره رو بیرون نمی کنید ؟؟ مادر سکوت می کند و پاسخش را نمی دهد ... _ خاله ؟؟ مادر غرق فکر است .... ایلیا می گوید : _ ببخشید اصلا به من چه ؟!!! مادر همزمان محکم قاشق از دستش روی بشقاب می افتد و صدای بدی بلند می شود .. و رو به من می گوید : _ رمیصا دیشب تو این خونه چخبر بوده؟ چشم های پرسشگر و اخم کرده ی مادر رویم سنگینی می کند که همزمان ایلیا هم با چشم های گرد شده و پرسشگر من را نگاه می کند ... سرم را پایین می اندازم .. مادر با صدای بلند می گوید : _ میگی چی شده یا نه .؟؟؟ من باید از زبون همسایه بشنوم چه اتفاقی تو خونه ام افتاده ؟ 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
به خاطر عزیزانی که رمان رو میخونن و به بنده لطف داشتن 👇 از این به بعد روزهای فرد دو قسمت تقدیم نگاهشون میشه به شرط حیات ان شاءالله ✨ فقط لطفا اگر نظری پیشنهادی انتقادی دارید حتما با ما در میون بزارید .. @MA0000a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا حبیبی .. قلبی و عیونی و دموعی بفداک... ♥️ -♡♡◇♡♡◇○-⬇️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f