خدا نخواندمش اما خدای من شاهد
خدا پرستی ما را علی ع آسان کرد
#میلاد_امام_علی علیه السلام
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا قَسِيمَ الْجَنَّهِ وَ لَظَي
سلام بر تو ای بخشكننده بهشت و دوزخ
#میلاد_امام_علی علیه السلام
هم ساقی کوثر تويي🌹
هم هادی و رهبر تویی❤️
هم شاه بحر آور تویی🌹
هم شافع محشر تویی❤️
هم نور پیغمبر تویی🌹
هم عاشق داور تویی❤️
هم حیدر صفدر تویی🌹
شاهانه گویم یاعلی❤️
علی در عرش بالا بی نظير است🌹
علی بر عالم و آدم امير است❤️
به عشق نام مولايم نوشتم🌹
چه عيدی بهتر از عيد علی است؟❤️
ولادت مولی الموحدین و روز پدر مبارک🎊
🎉🌺🌙ولادت
🎉🌺🌙باسعادت
🎉🌺🌙حضرت
🎉🌺🌙علی(ع)
🎉🌺🌙برشما
🎉🌺🌙دوستان
🎉🌺🌙عزيز و
🎉🌺🌙خانواده
🎉🌺🌙محترمتون
🎉🌺🌙مبــــــارک
🎉🌺🌙و فرخنده
🎉🌺🌙بــــــاد
@bandegibaEshgh
با ۳ تا صلوات بریم ادامه قسمت های #رمان_فتاح 😉👇👇
رمان فــــَتــــٰـــاح
#قسمت_سی
از در عمارت خارج می شوم
امروز هدیه ایی از طرف شهدا گرفتم که تا به حال چنین هدیه ی ارزشمندی نگرفته بودم .....
صدای بوق ممتد ماشینی نگاهم را به سوی دیگری سوق می دهد
ایلیا با اخم نگاهم می کند و عصبانی دستانش را روی بوق گذاشته است
به سمت ماشین اش می روم
می گوید :
_بیا سوار شو.
تابه حال به این شکل عصبانی ندیدمش...
بی صدا درون ماشین می نشینم
ناشیانه و عصبانی ماشین را به حرکت در می آورد
خیابان ها لایی می کشد و پشت ماشین ها بوق می زند.
از صدای بوق گوش هایم اذیت می شود
بهش می توپم و می گویم:
+ هیچ معلومه چخبرته...چه وضع رانندگیه...
اب دهنم رو قورت میدم و با صدای بلندتری می گویم :
+ منو پیاده کن..میخام سالم برسم خونه
داد میزند:
_ هیچ معلومه تو اون خونه چه غلطی می کنی؟
با پسر مردم میری بیرون که چی...
فکر کردی چون برادرت نیست ، میتونی هر غلطی بکنی...
ناخودآگاه بغض می کنم ..
_ دنبالت اومدم دیدم سوار ماشین شدی
دیدم باهاش رفتی رمیصا چه می کنی تو...
غیرت حالیته... حیا حالیته
چشم هایم را می بندم :
+ نگه دار پیاده میشم..
همچنان وحشیانه با ماشین می راند..
داد میزنم :
+ گفتم نگه دار...
ماشین را نگه میدارد..
پیاده میشوم
بی صدا اشک هایم می بارد ، در خیابان گام برمیدارم
و دل شکسته ام خنجری بر احساساتم میزند....
به چه اجازه ایی سرم داد زد
چرا به خودش اجازه داد ان حرف ها را به من بگوید....
.
.
.
به خانه می رسم
+ سلام
مادر ناراحت است و جواب سلامم را با بی میلی میدهد.
چادرم را تا می کنم.
اولین روز چادر پوشیدنم چقدر حرف شنیدم
حرف هایی که به چادرم نمی آمد....
اما دوستش دارم چادری که مرا یاد مادر خوبی ها می اندازد..
_ ایلیا رفت.
بی توجه به اشپزخانه می روم و آب از شیر میخورم.
_ شنیدی چی گفتم .
+ بله. گفتین ایلیا رفت.
ادامه ی آب را می خورم.
_ خب پس این جمله امم بشنو که دیگه حق نداری تو اون خونه کار کنی.
آب درون گلویم می شکند و به سرفه می افتم..
لیوان را درون سینک می گذارم
سمت مادر می روم و می گویم:
+ چرا ؟
_ چون که من میگم
+ اخه مامان چرا یهو نظرت برگشته توکه از سکینه خانم خیلی راضی بودی تو که دوست داشتی من اونجا کار کنم
_ الان میگم دیگه نمیخاد بری.
+ ایلیا چیزی گفته؟
_ اره. گفتی میرم سرکار ، نگفته بودی با شازده پسر سکینه خانم میری بیرون.
+ مامان به جان خودت امروز رفتیم تشییع پیکر شهید همین.
_اشتباه کردی اون پسره کیه مگه؟!.
+ همون پسر ، شبی که زنگ زدین میخواستین بیاین ، وظیفه ایی نداشت اما باهام اومد که مبادا
تو خیابون یا تو خونه با وجود حمید اتفاقی برام بیافته
خودش زنگ زد به پلیس ، من که اصلا بادیدن خون دیوار تو حال خودمم نبودم اون خونه رو تمیز کرد تا شما حالتون بد نشه
_ به هر حال دیگه اونجا کار نمی کنی ..تمام با من بحث نکن
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فــــَتـــٰــآح
#قسمت_سی_و_یکم
برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خانم امده ام..
تا حرف رفتن میزنم ، بغض می کند و چهره ی زیبایش درهم می شود.
_ رمیصا جان عزیزم نرو. من خیلی بهت وابسته شدم
نبودنت اذیتم میکنه مثل دختر
نداشته امی
لبخند میزنم و کنار تختش می نشینم
+ شرمنده ام.. منم شما رو خیلی دوست دارم
ولی دیگه مادر دستور دادن نمیشه مخالفت کنم ، ولی بهتون سر میزنم. زنگ میزنم
خوبه ؟
_چی بگم دخترم ...شماره ی مادرت رو بده خودم باهاش حرف می زنم ؟
+ نه ، درست نیست مادر دیگه تصمیم اش رو گرفته. امیدوارم یه پرستار خوب براتون پیدا بشه
سرش را می بوسم ، او هم محکم در آغوشم می گیرد.
..
..
..
از پله های عمارت پایین می ایم
کتاب و تسبیح درون دستم را روی قلبم می گذارم
تسبیح تربت را بو می کنم....
چقدر دوستشان دارم
ولی باید به صاحبش برگردانم..
به سوی اتاقش می روم
در میزنم ..
صدایی نمی اید دوباره در میزنم
باز هم صدایی نمی اید.
در را باز می کنم.
درون اتاق کسی نیست ، اما اتاقش عطر تسبیح را دارد...
سجاده اش روی زمین پهن است..
تسبیح ایی که قبلا بهم داده بود را بار دیگر بو می کنم و روی چشمانم می گذارم ..
تسبیح را روی کتاب می گذارم
و کتاب را هم روی میز تحریر می گذارم..
اگر بود از او خداحافظی می کردم......
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
اینم عیدی من به شما 👇👇
شما به جاش برام دعا کنید
قسمت بعدی #رمان_فتاح 👇👇