🎊کی شود با تو بگیریم شب #یلدا ؟!♡
مولانا یاصاحب الزمان "عج"
#امام_زمان
🍀بهار مومن از شب#یلدا آغاز میشود
🌹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله :
♦️زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد.
📚 وسائل الشیعه،ج7،ص302
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#یلدا تون مبارک ❣
در این شب یلدا
جهت تعجیل
در امر فرج #امام_زمان عج
دعای فرج می خوانیم♡
شما هم به این پویش بپیوندید 👇🏻
#یلدای_ظهور
دلشون «گرفته» که دِلت «گرفته»!
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
«ارواح مؤمنان در هر شب جمعه به آسمانِ پايين میآيند و مقابل سراها و خانه هاى خود می ايستند و هر يك از آنها با صداى اندوهناك و گريان میگويد:
اى همسرم! اى فرزندانم! اى پدرم! اى مادرم! و اى خويشاوندانم! خدا شما را رحمت كند! با آنچه [از مال و دارايى كه] در دست داشتيم، به ما لطفى كنيد. عذاب و حسابش براى ماست و سودش براى غير ما! و هر يك از آنها به خويشاوندانش صدا میزند: با [صدقه دادن] دِرَمى يا گِرده نانى يا جامهاى، به ما نيكى و محبّت كنيد. خدا از جامه هاى بهشت بر شما بپوشاند!».
📚جامع الأخبار، ص ۱۶۹.
🇵🇸‹@bandegibaEshgh⇢♡›
یلدا خیلی خوبه اگر،👇
موجب صله رحم بشه
موجب نزدیکی قلوب بشه
موجب دید و بازدید بشه
موجب دورهم بودن بشه
موجب محبت بشه...
و یلدا خیلی بده اگر👇
موجب اسراف بشه
موجب ریخت و پاش بشه
موجب خرج و مخارج زیاد بشه
موجب چشم و هم چشمی بشه
راستی حواستون باشه شبهایی مثل
شب یلدا که همه دور هم هستن
فضا رو سیاسی و بحث و
جدل نکنید...
#یلدا #شب_یلدا #یلدای_مهدوی
خدایا!
شبیلدایهجرانرابهیمنظهورماهکاملش کوتاهکن...
کهشبپرستانهمچنانچشمبرصبحصادقش
بستندومومنانطلوع خورشیدجمالشرانزدیکمیدانند...
امشب
چندیبیشتربهفراقتمبتلایم🌱❤️🩹
#امام_زمان #یلدای_مهدوی #یلدا
🇵🇸‹@bandegibaEshgh⇢♡›
ـــــ ــ ـ بِھنٰامَتیٰارَبَّالعٰالَمیـٖن⚘
- سَلامبَرمِهربانعٰالمامٰامعَصر؏َـج'
- السَّلامُعَلیكَیٰاَبَقیَةَالله✋🏽'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخترین امتحان دوران غییت چیست؟
از دل برود هرانچه از دیده رود
یه کاری کنیم که #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه از یادمون نره!
🎙 دکتر محمد دولتی
#یلدا #یلدای_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_5830262523424674333.mp3
13.88M
10دقیقه عرض ارادت کن
به #امام_زمان🌱🌷
توی خانه راه میروم و هرچه قرمز و سبزی را که برای امشب تدارک دیده ام، یک گوشه میچینم:
پیراهن قرمز با حاشیه ی سبز
گیره مویی سبز با خطهای قرمز
دستبندهای سبز و قرمز...
حتی دخترهای کوچکم، لاک سبز هم خریده اند تا به قول معروف ست یلداییشان جور شود!
چقدر این ترکیب اناری_هندوانهای، زیباترشان کرده؛
_مامان یلدا یعنی چی؟
«به شب آخر پاییز که اولین شب زمستونه و بلندترین شب سال هست میگن یلدا!»
دانای ارشد، طبق عادت همیشگیاش، کلامم را ادامه میدهد:
«خانوم معلم ما گفتن امشب بلندترین شب ساله»
آره دخترمی، میگویم و به مانتو قرمزش اشاره می کنم:«مامان جان،زود بپوش،دیر نرسیم مهمونی!»
اما هربار دختر سومم، اولین سوال را میپرسد، سلول به سلول تنم روی ویبره میرود؛ چون میدانم این همان «الفی» است که پشت بندش تا حرف «ی» کش می آید!
_«بلندترین شب ساله،یعنی تا صبح، شبه؟»
صدای سوت قطار مغزم بلند می شود و بخارش از گوش هایم بیرون میزند؛ نمی دانم این سوال را با چه ادبیاتی، با چه قوانین علم نجومی، با چه معادله ریاضی ساخت و پرسید؟!
_«اخه دخترم این چه سوالی بود پرسیدی!»
دختر دومم از خنده ریسه می رود، کف خانه پخش می شود و مثل ماهی از اب بیرون افتاده، میان خنده دست و پا میزند:
«وای مردم از خنده؛ خیلی باحال بود،میگه یعنی تا صبح،شبه؟خوب همیشه تا صبح، شبه!»
همیشه زودتر از همه خنده اش شروع میشود و دیرتر از همه صدای خنده اش قطع میشود؛ انقدر میخندد تا تمام آب بدنش از چشمش بیرون بریزد!
و این اغاز جنگ جهانیست...
_مامان بهش بگین مسخره م نکنه!
جیغ های سومی، به اندازه خنده دومی و دانای ارشدبودن اولی معروف است؛ و این سه عنصر، مثلث برمودای خانه ی ما را میسازد!
به ساعت نگاه میکنم که با عجله می دود تا زودتر به آن یک دقیقهی آخر پاییز برسد:
«دخترا،تو رو خدا بس کنین،اول حاضرشید بعدا صحبت و دعوا کنین،دیر شد بخدا!
ارزو به دل موندم یبار ما زود برسیم مهمونی!»
دانای ارشد، باز می خواهد اطلاعات عمومیش را به رخ خواهرهایش بکشد که انگشتم را به نشانهی زیپ، روی دهانم میکشم؛ ساکت میشود؛ ابرو بالا انداخته رو به سومی میکنم:
«معصومه زهرا جان، امشب فقط یک دقیقه طولانیتر از شب های دیگه ست!»
میدانم الان است که بگوید...
که می گوید:
«یعنی فقط یک دقیقه میریم مهمونی؟»
باز دومی، زیر چشمی به دختر اولم نگاه میکند و لرزش از پشت لب های بسته اش مثل جریان برق،جاری می شود تا شانه هایش و این پس لرزهها، خبر از وقوع یک زلزلهی شدید و به دنبالش، درامدن صدای آژیر قرمز را میدهد!
اینطور مواقع دوست دارم از تمامی بزرگان و صاحب نظران عرصهی تربیت کودک، عذر خواهی کرده و روش های تربیتشان را لای جرز دیوار فرو کنم و همان روش موفق تربیتی«شلنگ دمپایی دهه ۶۰» را به کار ببرم؛ اما به کارنمیبرم!
انگشتانم را میان موهای گنبد سرم، چندین بار جلو و عقب میبرم، پشت چشم نازک می کنم و بعد:
«دخترای گلم،دوست دارین وقتی شما چیزی بلد نیستید بقیه بهتون بخندن؟خوب بچه م نمیدونه،شما هم سن این بودین، نمی دونستین،سوال پرسیدن عیب نیست ولی دیر رسیدن به مهمونی عیبه!
معصومه زهرا جان من بعدا مفصل داستان یلدا رو برات میگم، باشه گلم؟ آفرین مامان، برو بدون سوال، سریع لباسات رو بپوش!»
می روند و من مشغول پوشیدن لباس های چهارمی میشوم!
صدای خندهی ریز اولی و دومی و صدای سومی که واو به واو کلماتم را مثل پتک بر سرشان میکوبد، به گوشم می رسد، اما به روی خودم نمی آورم و مشغول باز کردن فرق موی چهارمی برای خرگوشی بستن با گیره مویی های یلدایی میشوم؛ کار پر زحمتی ست جدا!»
انگشت کلیک دست دختر چهارمم را لاک میزنم و کمرم که رگ به رگ شده را صاف میکنم؛ باز خدا را شکر اولی به سن تکلیف رسیده و یک لاک از دوش من برداشته شده!
بالاخره دخترها آماده می شوند! یکی دستنبند خواهرش را بسته و دیگری قفل گردنبند آن یکی را؛ چه خوب شد میان دعوایشان داوری نکردم، انگار زودتر صلح برقرار شد و شیرین تر به تفاهم خواهرانه رسیدند.
سوار ماشین می شویم و دختر اولی برای دومی و سومی،«آنچه می دانید» های یلدایی، می گوید و چقدر صبورانه تر از من از «الف» تا «ی» سوالات سومی را پاسخ می دهد؛ حتی فکر میکنم چهارمی هم که هنوز حرف زدن را یاد نگرفته، توضیحات خواهرش را ذخیره کرده تا روزی که زبان بگشاید و دانای کلی شود برای فرزندان کوچکتر از خودش!
حالا در این یک دقیقه های پشت چراغ قرمز، کمی فرصت پیدا می کنم برای مرور زندگی:
۶سال پیش چنین شبی بود که من روی تخت بیمارستان بودم و مهمان چند ماما و پرستار، آن شب برای اولین بار،میان دردهایم، معنای یک دقیقه بیشتر را خوب درک کردم؛
یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیه اش، برایم قد یک عمر طول کشید، هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت؛
نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان می افتد:
پسر بچه ای ایستاده و روی دوشش پرچمی ست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه!
چقدر رنگ پرچمش شبیه ست یلدایی فرزندان من است اما با یک دنیا فاصله!
رنگ های نقش بسته روی پرچمش، قرمز و سبزی ست که ارزوی سفیدی صلح را دارد، اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غم از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غمباری!
بیشتر که نگاهش میکنم هم سن و سال معصومه زهرای من است!
اما برخلاف دخترم، حتما او درک میکند یک دقیقه بیشتر یعنی چه!
یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویران تر، یک خانه اندوهگین تر و یک داغ بر سینه و یک سینه، سوخته تر!
او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایه دردهایش چشیده و دختر من در سایه امنیت، از کنار یک دقیقه هایش راحت، عبور کرده!
یک دقیقه انتظار، پشت چراغ قرمز، تمام می شود و خودرویمان از کنار بیلبورد، رد می شود!
صدای خندهی ارام و بی اضطراب فرزندانم، گوشم را پر میکند...
به اسمان نگاه میکنم؛ چقدر ارام است؛
آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان، برقرار بماند...
اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج میزند، با گوشهی سبز روسریم پاک میکنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی ان پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا میکنم...
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari