eitaa logo
' عاشقانه‌ای‌باخدا '
2.6هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
7.7هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستین🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات برای ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ یک نکته در دعای ابوحمزه ست که واسه امروز ما خیلی میتونه راهگشا باشه! یه جایی از دعا، امام سجاد از خستگی و بی رغبتی به هنگام عبادت پیش خدا گله می‌کنن: اَللَّهُمَّ إِنِّي كُلَّمَا قُلْتُ قَدْ تَهَيَّأْتُ وَ تَعَبَّأْتُ وَ قُمْتُ لِلصَّلاَهِ بَيْنَ يَدَيْكَ وَ نَاجَيْتُكَ ألْقَيْتَ عَلَيَّ نُعَاساً إِذَا أَنَا صَلَّيْتُ وَ سَلَبْتَنِي مُنَاجَاتَكَ إِذَا أَنَا نَاجَيْتُ خدايا هرگاه گفتم مهيا و آماده شدم و در پيشگاهت به نماز ايستادم و با تو راز گفتم، چرتي بر من افكندي، آنگاه كه وارد نماز شدم، و حال راز گفتن را از من گرفتي آنگاه كه با تو رازونياز كردم! مَا لِي كُلَّمَا قُلْتُ قَدْ صَلَحَتْ سَرِيرَتِي وَ قَرُبَ مِنْ مَجَالِسِ التَّوَّابِينَ مَجْلِسِی عَرَضَتْ لِي بَلِيَّهٌ أَزَالَتْ قَدَمِي وَ حَالَتْ بَيْنِي وَ بَيْنَ خِدْمَتِكَ مرا چه شده؟ هرگاه گفتم نهانم شايسته شد، و جايگاهم به جايگاه توبه كنندگان نزديك گشته برايم گرفتاري پيش آمد، بر اثر آن گرفتاري پايم لغزيد، و ميان من و خدمت به تو مانع شد... و از خدا علتش رو میپرسن و با عبارت و لعلک(و شاید) چندتا عامل رو برای کسالت بیان می‌کنند! اما چیزی که برای امروزه ما خیلی قابل تأمل هست این فراز از دعاست: أَوْ لَعَلَّكَ رَأَيْتَنِي آلِفَ مَجَالِسِ الْبَطَّالِينَ: يا شايد مرا انس يافته با مجالس بيكاره ها ديدي، پس مرا به آنان واگذاشتي! امام سجاد یکی از عوامل کسالت در دعا و دوری از ذکر خدا رو انس با مجلس وقت تلف کنندگان بیان می‌کنن! حالا یه نگاه به زندگی خودمون بندازیم: چقدر از عمرمون رو به بطالت در گروه ها و کانال ها و فضای مجازی گذروندیم؟! نکنه این بطالت ها و وب گردی ها ما رو برای عبادت کسل و خسته کرده و مانع توبه حقیقی شده؟! ماه رمضان فرصت خوبی برای توبه و تصمیم های عالیست بیاین همه با هم تصمیم بگیریم از این فراز دعای ابوحمزه ثمالی، درس زندگی و عبادت بگیریم و هرچه کمتر کنیم بطالت و همنشیی با هدردهندگان عمرمون رو! حواسمون باشه مصداق « آلِفَ مَجَالِسِ الْبَطَّالِينَ» نباشیم... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
یه شروع خوب خیلی مهمه! 😎 شنیدید قدیمی ترها میگن لحظه سال تحویل مشغول هرکاری باشی تا آخر سال درگیرشی؟ 🤓 یادش بخیر؛ یادتونه چقدر مواظب بودیم شروع سال، خودمون رو مشغول محبوب ترین کارمون کنیم که تا آخر سال مشغول همون کار باشیم؟! 🙃 مثلا یه عده قرآن و دعا میخوندن که تا آخر سال، هر روزشون خدایی باشه؛ 😇 یه عده کتاب میخوندن؛ 🤓 یه عده هم خودشون رو خوشگل موشگل می‌کردن😉 البته هنوز هم این اعتقاد تا حدودی رایج و مرسومه! ... یادمه یه سال، نزدیک لحظه تحویل سال، داشتم ظرف می‌شستم و ناگهان: «آغاز سال یک هزار و سیصد و...!» 🌺🌺🌺 عاخ عاخ! 😵‍💫 من در دوران نوجوونیم، رابطه‌ی کارد و پنیری با ظرف شستن داشتم و حالا؛ تصور اینکه تا آخر سال، همش درگیر ظرف شستن باشم، حس و حالی بهم داده بود در حد حس و حال دیدن قلعه هزار اردک و شنیدن صدای زمخت راوی داستانش!! 😱 ... گذشت و گذشت و به امروز رسیدم! حالا که بیشتر، این اعتقاد گذشتگان رو مرور می‌کنم، بیشتر به اهمیت «نقطه‌ی شروع» پی ‌می‌برم! 👌 شاید مقصود از کلام قدیمیا این بوده: «نقطه‌ی شروع، می‌تونه سرنوشت یه کار رو تعیین کنه!» 🧐 پس باید بیشتر حواسمون به نقطه‌ی شروع های زندگیمون باشه! 🙂 مثل امروز: «روز شنبه: ۱ مهر»🥳 آغاز هفته، آغاز سال تحصیلی! 📌امروز، نقطه‌ی شروعه! نقطه ای که میتونه بالاترین تاثیر رو روی سال تحصیلی بچه ها داشته باشه! 📍 پس برای ساختن یه شروع خوب، امروز خونه رو به عشق سرباز کوچولوهای آقا، که در حال تحصیلن برای ساختن آینده؛ ترتمیز و مرتب کنیم؛ ✨ ناهار مورد علاقه شون رو بپزیم و همون طور که با قرآن و دعا و لبخند، بدرقه‌شون کردیم؛ با لبخند و روی خوش و خدا قوتی اساسی به استقبالشون بریم! 😎 یه برنامه مرتب و مناسب برای سال تحصیلیشون بچینیم! امروز یک نقطه‌ی شروع، در سرنوشت آینده سازان این کشور و سربازان ظهوره!💥 پس، بهترین شروع رو براشون بسازیم... 🤩 به امید آینده‌ای روشن برای جوانه‌های این مرز و بوم! 🌱 یا علی...🌹 ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
روز طوفانی!... بعد از نماز صبح آرام وبی صدا به رخت خواب میخزم تا مبادا خواب ناز کودکانم از چشمشان ربوده شود و خواب بر چشم من حرام! چشمانم را می‌بندم که ناگاه مادر درونم صدایم می‌زند: «پاشو صبحانه آماه کن! تغذیه مدرسه‌ی دخترت، تکالیفش رو چک کن، پاشو،کلی کار داری!» اخمی به مادر درونم می‌کنم و با هیس کش‌داری او را به سکوت وادار می‌کنم! او هم با تاسف،«خود دانی» ای نثارم می کند و ساکت به خواب ناز فرو می رود؛ اما... گویا،سخنان و دل نگرانی هایش در من اثر کرده که گرمای چشمانم این چنین ترک منزل کرده! بسم الله گویان از جا بر میخیزم و مشغول آماده کردن صبحانه می‌شوم! نگاهی به تکالیف دخترم می اندازم و لبخندی از سر رضایت همراه با ذکر الحمدلله، بر لبم می نشیند! پای تکالیفش امضا می‌زنم: «آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!» ... همسرم و دخترم راهی می‌شوند؛ سفره‌ی صبحانه را تا نوبت بعدی و بیداری باقی فرزندانم جمع می‌کنم و در آرامش، مشغول مرتب کردن خانه می‌شوم! گرمای خواب، باز سوار بر پلکم می‌شود و سنگینی خواب به سراغم می‌آید که ناگاه، جفت جفت و رنگ رنگ، چشم های دخترانم، با اشتیاقی کودکانه به من خیره می شود و صدای: «سلام مامان صبح بخیــــــرِ!» اول صبحی شان، خبر از شروعی طوفانی می‌دهد! به سوی خوابِ سوار بر پلکم، دستی به نشانه‌ی خداحافظی، تکان می‌دهم و «بدرود تا شب» گویان بدرقه اش می‌کنم!... سفره‌ی صبحانه باز گشوده می‌شود و قطار کارها باز سوت می‌زند! با عجله کارها را انجام می دهم و نیمه خسته از کارها، راهی مدرسه‌ی فرزندم می‌شوم... مشغول یادداشت نکات معلمِ فرزندم، در دفترچه یادداشت می‌شوم که ناگاه، کلامی از معلم، اشک شوق بر چشمانم می نشاند؛ آری! این اسم دختر من است که با تقدیر و تمجید بر لبان معلم نشسته! چه آواز خوش آهنگی بود طنین صدای معلم وقتی «نام دخترم» را به عنوان بهترین شاگرد کلاس می‌خواند! با تعاریف و تمجیدهای معلم از فرزندم، ناخودآگاه، یاد امضای امروزم پای تکالیفش می‌افتم: «آفرین، سرباز امام زمان باشی، دخترم!» ... و ناگاه یاد ایام بارداری و آن لحظه ای که نذر سلامتی جسم و جانش، قرآن گشودم و این فراز، بر عمق جانم نشست، پیش از آنکه بدانم فرزندم دختر است!: « رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي... فَلَمَّا وَضَعَتْهَا قَالَتْ رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنْثَىٰ ... فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ: پروردگارا، من عهد کردم فرزندی که در رحم دارم از فرزندی خود در راه خدمت تو آزاد گردانم، این عهد من را بپذیر ... پس هنگامی که(مریم) متولدشد، گفت: پروردگارا، فرزندم دختر است!... پس خدا او را به نیکویی پذیرفت و به تربیتی نیکو پرورش داد!» لبخند رضایت بر لبم نشست و اشتیاقی مادرانه بر قلبم جاری شد: «خدایا؛ تو می‌دانی من فرزندانم را نذر ظهور کردم!... دخترانم را برای یاری امامم می پذیری؟ آیا همچون مادرِ مریم، مژده‌ی «فتقبلها ربّها» را به من هم می‌دهی؟ مژده‌ی خدمتِ فرزندانم در سپاه ظهور؟!» ... همراه فرزندانم راهی خانه می‌شوم و باز قطاری از کارها... چه روز طوفانیِ دلنشینی بود امروز! تمام خستگی کارهای امروز که نه، تمام خستگی سالهای مادریم، بار بست و جای آن را دلگرمی و عزمی جدی برای تلاش در راه پرورش سربازان نسل ظهور، گرفت! حالا دیگر ریخت و پاش ها، جیغ و داد‌ها، کارهای خانه و کمک برای تکالیف و درس مدرسه و تک تک مادرانه هایم، در نظرم حکم زمینه سازی برای ظهور را دارد؛ نه بار وظایف روزمره! خصوصا که شیرینی زحمات مادریم در این روز پر زحمت و طوفانی، همزمان شد با شیرینی طوفان الاقصی و روز پیروزی فرزندان حزب الله! گویا این پیروزی مهر تایید و تاکیدی بود برای تلاش در راه پرورش سربازان ظهور! ********* آری؛ به خاطر بسپریم: طوفان الاقصی، حاصل زحمات سربازان و فرزندان اسلام بود؛ امروز را به خاطر داشته باشیم؛ ان شاء الله ظهور نزدیک است و سهم ما سرباز پروری... فرزندانمان را نذر ظهور کنیم و خودمان را نذر فرزند آوری! طوفان هایی از جنس نور در راه است، خود را برای آن روز آماده کنیم! ******** چه روز طوفانی دلنشینی و چه عطر دل انگیز ظهوری...! ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
خانه‌ی صورتی ما! 🌸 هر کس رنگ خانه‌اش به رنگی‌ست! 👩‍🎨 یکی آبی، یکی صورتی، یکی سبز و یکی... رنگ خیلی از خانه‌ها را اهالی خانه تعیین می‌کنند، اما رنگ بعضی از خانه‌ها را نه! 🙂 مثل رنگ صورتی خانه‌ی ما! 💖 و یا رنگ آبی خانه‌ی همسایه‌! 💙 رنگ‌هایی که فقط یک نقاش داشته؛ نقاشی حکیم که خوب نگریسته و آنگاه با حکمت رحمانه‌ای دیوارهای زندگیِ یکی را صورتی، یکی را آبی و دیگری را ترکیبی از هر دو رنگ به تصویر کشیده... ☺️ تصویری که شاید برای بعضی از افراد یا اطرافیانشان حتی ناخوشایند باشد؛ اما... 👇 کاش می‌دانستیم که خلقت، چه نقاش حکیمی دارد... 👌 نقاش دانا و توانای خلقت، خود فرمود: «... یَهَبُ لِمَن یَشَآءُ إِنَاثاً وَیَهَبُ لِمَن یَشَآءُ الذُّکُورَ... انَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ به هر که بخواهد دختران بخشد و به هر که بخواهد پسران بخشد! همانا اوست داناى توانا...» حالا چشمانت را خوش بینانه تر به روی این رنگ‌هایی که هدایای الهی ست باز کن! 🤗 نگذار ملامتِ ملامت کنندگانِ،تو را از رنگ خانه ای که خداوند برایت نقاشی کرده دلسرد کند و تو را از مسئولیتت غافل کند!😕 به خالق حکیم اعتماد کن! 😇 تو مسئول انتخاب رنگ دیوارهای خانه نیستی! 😊 اما؛ تو مسئولی تا این رنگ‌هایی که خداوند به زندگیت بخشیده را، رنگ نور ببخشی و الهی در دامان خویش بپرورانی! 💫 مهم نیست آبی یا صورتی؛ مهم این است آبی و صورتی خانه ات را به رنگ الهی در آوری! ✨ هدایای الهی_ازهر رنگ و شکلی_ گوارای وجودتان و توشه‌ی گرانمایه‌ی آخرتتان ❤️ ✍آينــــــــــﮫ https://eitaa.com/Ayenehmadar https://ble.ir/ayenehmadari
یک دقیقه درد کشنده که صدم به صدمِ ثانیه اش، برایم قد یک عمر طول کشید، هرچند خیلی زود، شیرینی تولد دخترم، جای تلخی درد تک تک آن دقایق را گرفت؛ نگاهم به بیلبورد آن طرف خیابان می افتد: پسر بچه ای ایستاده و روی دوشش پرچمی ست به رنگ سبز و قرمز و سفید و سیاه! چقدر رنگ پرچمش شبیه ست یلدایی فرزندان من است اما با یک دنیا فاصله! رنگ های نقش بسته روی پرچمش، قرمز و سبزی ست که ارزوی سفیدی صلح را دارد، اما چیزی که نصیبش شده، سیاهی جنگ و غم از دست دادن عزیزان است؛ چه ترکیب رنگ غمباری! بیشتر که نگاهش می‌کنم هم سن و سال معصومه زهرای من است! اما برخلاف دخترم، حتما او درک می‌کند یک دقیقه بیشتر یعنی چه! یک دقیقه بیشتر برای او، یعنی یک موشک بیشتر، یک ساختمان ویران تر، یک خانه اندوهگین تر و یک داغ بر سینه‌ و یک سینه، سوخته تر! او معنی یک دقیقه بیشتر را در سایه دردهایش چشیده و دختر من در سایه امنیت، از کنار یک دقیقه هایش راحت، عبور کرده! یک دقیقه‌ انتظار، پشت چراغ قرمز، تمام می شود و خودرویمان از کنار بیلبورد، رد می شود! صدای خنده‌ی ارام و بی اضطراب فرزندانم، گوشم را پر می‌کند... به اسمان نگاه میکنم؛ چقدر ارام است؛ آرامشی از جنس امنیت که سیاهی جنگ را از پرچم کشورم، دور کرده تا سفیدی صلح، میان سبز و قرمزش، نقش ببندد و سرخی و سبزی یلدا، سالیان سال، برایمان، برقرار بماند... اشک چشمم را که هنوز تصویر پسرک فلسطینی در آن موج می‌زند، با گوشه‌ی سبز روسریم پاک می‌کنم و به امید سبز شدن باقی دقایق کودکی ان پسر فلسطینی، یک دقیقه بیشتر برای ظهور منجی دعا می‌کنم... ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
مریم چادر سفید جشن تکلیف را پوشید؛ مادر دست به حاشیه های گلگلی کشید و به صورت دخترکش که زیر قاب صورتی چادر، نورانی‌تر شده بود، خیره شد. برادرش ایستاده بود و در قاب دوربین، به قد و بالای او نگاه می‌کرد: «مریم نگاه دوربین کن،میخوام عکست رو بگیرم.» مادر انگار با سرش دور تا دور مریم، حصاری امن بکشد، سرش را بالا و پایین چرخاند و ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» را سوار بر قاصدک دعا به سمتش فرستاد: «چقدر قشنگ شدی میوه‌ی دلم! چادر سفید عروسی به سر کنی مادر!» مریم لبخند ریزی زد دو طرف چادرش را گرفت و چرخید؛ برادر به خنده افتاد. مادر رو به همسر کرد و لهجه‌ی شیرین کرمانی را قند چای داغ توی دستش: «آقا، از همی الان گفته باشم، من دختر به غربت نمیدم ها!پسرمم باید تا ابد، ور دلم باشه؛ بخدا تاب دوریشون رو ندارم.» پدر چادر سفید مریم را به صورت چسباند؛ بویید، بوسید، به آغوش کشید و خیره شد به سه مستطیل سنگی مقابلش که میان گلبرگ های رز،احاطه شده بودند. قطره اشک، خط سفیدی روی پیراهن مشکی انداخت و میان سفیدی چادرنماز، گم شد. صدای پدر مثل قلبش لرزید و حسرت ابدیش به زبان جاری شد: «کاش منم گفته بودم، تاب دوریتون رو ندارم...کاش...» ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari