مریم چادر سفید جشن تکلیف را پوشید؛ مادر دست به حاشیه های گلگلی کشید و به صورت دخترکش که زیر قاب صورتی چادر، نورانیتر شده بود، خیره شد.
برادرش ایستاده بود و در قاب دوربین، به قد و بالای او نگاه میکرد:
«مریم نگاه دوربین کن،میخوام عکست رو بگیرم.»
مادر انگار با سرش دور تا دور مریم، حصاری امن بکشد، سرش را بالا و پایین چرخاند و ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» را سوار بر قاصدک دعا به سمتش فرستاد:
«چقدر قشنگ شدی میوهی دلم!
چادر سفید عروسی به سر کنی مادر!»
مریم لبخند ریزی زد دو طرف چادرش را گرفت و چرخید؛ برادر به خنده افتاد.
مادر رو به همسر کرد و لهجهی شیرین کرمانی را قند چای داغ توی دستش:
«آقا، از همی الان گفته باشم، من دختر به غربت نمیدم ها!پسرمم باید تا ابد، ور دلم باشه؛ بخدا تاب دوریشون رو ندارم.»
پدر چادر سفید مریم را به صورت چسباند؛ بویید، بوسید، به آغوش کشید و خیره شد به سه مستطیل سنگی مقابلش که میان گلبرگ های رز،احاطه شده بودند.
قطره اشک، خط سفیدی روی پیراهن مشکی انداخت و میان سفیدی چادرنماز، گم شد.
صدای پدر مثل قلبش لرزید و حسرت ابدیش به زبان جاری شد:
«کاش منم گفته بودم، تاب دوریتون رو ندارم...کاش...»
✍آينــــــــــﮫ
#شقایقها_گرد_لاله_روییدند
#کرمان_تسلیت
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari