#زندگی_نامه عجیب و معنوی شهید محمد زمان ولی پور
#زیبا🌸🌸🌸🌸
👈زمین میر محمد حصار و پرچین نداشت
حاج علی هم مثل بقیه اهالی بعضی وقت ها به زمین میرمحمد می رفت هندوانه های نارس را می چید داخل گونی می گذاشت و می برد برای گوسفندان ،آن شب وقتی با کیسه پر از هندوانه وارد خواهد شد،
🌻همسرش آمد و گفت:
لطف کن کیسه را ببر بیرون
🌻مرد تعجب کرد!!!
🌻زن ادامه داد: امشب به امید خدا پسرمان به دنیا میآید نمیخواهم بوی مال شبهه ناک به مشامش بخورد.
🌻مادر سال های بعد برای #محمد زمان تعریف کرد که انگار او از داخل شکمش این پیام را به مادر داده بود
#محمد زمان هم با شنیدن این خاطره به وجد آمد و میگفت اگر موفقیتی داشته باشم رمزش همین کاری بود که شما آن شب انجام دادید
💐لطفا نشر دهید💐
@bandegye
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
#زندگی_نامه عجیب و معنوی شهید محمد زمان ولی پور
👈کارهای ریز و درشت خانه که یکی دوتا نیست شما تشریف داشته باشید در منزل و زحمت بکشید کارهای خانه را انجام بدهید کارهای بیرون از منزل را بگذارید من انجام میدهم.
مردی گفتن زنی گفتن.
👈 مادر،علوفه ها را روی زمین گذاشت با آستین پیراهنش عرق پیشانی را پاک کرد نفسی کشید و به صورت فرزندش خیره شد ، صورتی که جوانه های جوانی، آن را مردانه نشان میداد.
👈مادر تبسمی کرد و زیر لب شکر خدا گفت،بابت داشتن پسر غیرتمندی که دلش نمی خواست مادرش را مشغول کارهای بیرون از خانه ببیند.
@bandegye
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
#زندگی_نامه عجیب ومعنوی شهید محمد زمان ولی پور
✨کار از کار گذشته بود دیگر نمی شد کاری کرد با تمام مهارتی که در وصله و پینه زدن کفش هایش داشت این بار آنقدر درب و داغان شده بودند که مجبور بود آنها را دور بیندازد.
✨ یاد کفشهای کهنه برادرش افتاد که چند روز پیش دور انداخته بود،رفت پشت حیاط خانه و آنها را پیدا کرد داشت کفش ها را با دقت می شست و برای تعمیر آماده میکرد که مادر پولی کف دستش گذاشت و از او خواست برای خودش کفشی بخرد.
✨پول ها را با مهربانی در دست مادر گذاشت ، مادر جان دستت درد نکند کفشهای داداش هنوز جانی به خود دارند! قابل تعمیر است. من چگونه کفش و لباس نو بپوشم حالی که بعضی از همکلاسی هایم حتی یک دست لباس تمیز ندارند دلشان میسوزد مادر، گناه دارند .بگذار با آنها همدردی کنم تا دلشان آرام باشد.
@bandegye
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
⚜#زندگی_نامه عجیب ومعنوی⚜
⚜شهید محمد زمان #ولی_پور ⚜
نوزده؟
آن هم در درس فیزیک،سال آخر دبیرستان،شما به چیزی اعتراض دارید؟
دنبال نمره ۲۰ هستی؟
نه من میدانم با پاسخ هایی که پای برگه امتحان نوشتم و آن یک سوالی را که نمیدانستم،باید هجده بگیرم!
نمیخواهم حقی از کسی ضایع شود!
این دیگر برایشان عجیب تر بود! همه دارند خودشان را به آب و آتش میزنند که یک نمره بیست بگیرند، او آمده و درخواست کرده یک نمره اش را کم کنیم؟!
اعتراضش را بررسی کردند حق با او بود باید هجده می گرفت، ولی به پاس صداقتش همان نوزده را در کارنامه اش وارد کرد.
✨✨✨✨✨
@bandegye ✨
@bandegye ✨
✨✨✨✨✨
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
#زندگی_نامه عجیب و معنوی شهید محمد زمان ولی پور
🔸هیچ وقت او را اینگونه ندیده بود،قیافه اش گرفته و اندوهگین بود.
خوب به حرکتاش دقت کرد،دید روی پله مسجد نشسته،زانوهایش را بغل گرفته ودارد با خودش حرف می زند.
انگار با خودش دعوا داشت!!.
سوزن کوچکی به دست گرفته بود و یکی دو بار آرام به صورتش زد.
بعد دست هایش را بالا برد و رو به آسمان،دعایی خواند.
🔸دوستش کنجکاو شد بداند چرا این کار ها را می کند؟رفت پیشش وعلت این حال وروزش را جویا شد.
🔸محمد زمان که فهمید دوستش او را زیر نظر داشته،توضیح داد که در آن روز از چشمانش مراقبت نکرده و نگاهش به نا محرم افتاده است.
✨حال داشت خودش را مواخذه میکرد وبه خدایش قول میداد که از این به بعد،از چشم و دیگر نعمات الهی بیشتر مراقبت کند✨
✨✨✨✨✨
@bandegye ✨
@bandegye ✨
✨✨✨✨✨
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 💠 💠 💠
#زندگی_نامه عجیب ومعنوی شهید محمد زمان ولی پور
✨محمد زمان و بیکاری اصلاً کسی می تواند ادعا کند که او را بیکار دیده است؟ سه،چهار دقیقه هم اگر فرصتی مییافت دست به جیب پیراهنش می برد و آن قرآن کوچکی را که همیشه به همراه داشت در میآورد و چند آیه تلاوت می کرد.
✨مفهوم بعضی ها را اگر متوجه نمیشد علامت می زد تا سر فرصت برود تفسیرش را نگاه کند
✨ در حجره قرآن داشت ، در خانه هم قرآن داشت ، در جبهه هم قرآنی دیگر.
✨ هر کدامشان را که نگاه میکردی،آنقدر ورق خورده بودند که رنگ اکثر صفحاتشان پریده بودو حتی کناره کاغذ هایشان پریده بود.
✨ زیر بعضی خطوط شان با خودکار خط کشی شده بود!
✨می گفت نکته های ظریف و پندآموز قرآن را علامت میزنم بعد به سراغشان میروم و روی مضامین آن ها فکر می کنم، اینطوری بهتر با مفاهیم قرآن آشنا شده و در زندگیم به کار میبندم،.!
✨✨✨✨✨
@bandegye ✨
@bandegye ✨
✨✨✨✨✨