#پارت_نهم
سجاده مو جمع کردم و رفتم خوابیدم
فردا شد🌤
ب خانوادم گفتم بگین بیان من قبول میکنم اگه پسر خوبی باشه و معیارهامو داشته باشه برم راه دور
هماهنگ کردن و شب قرار شد بیان همو ببینیم
دیگه نگران نبودم
دیگه اون دختر ترسو نبودم
من همه چیو سپرده بودم ب خدا و خودم ی گوشه وایستاده بودم
شب شد و بعد افطاری خاستگارا اومدن
من لباس عوض کردمو گوشه اتاقم صلوات میگفتم
صدای همهمه فامیل بود
صدای لهجه تهرانی ها مو ب تنم سیخ کرده بود😂😥
خووودا اینا ب ما نمیخورن از لهجه آقای داماد فهمیدم ک خیلی با کلاس و ب اصطلاح خودم (سوسول) باید باشه
بازم ترسیدم
ولی یادم افتاد من حق نه گفتن ندارم من زندگیمو داده بودم دست خدا
توی همین حالو هوا بودم ک گفتن آقای خواستگار میتونه بیاد توی اتاقم و منو ببینه
صدای - یالله با اجازتونما بریم - آقای دوماد اومد
منم این ور دیوار داشتم یاخدا یا اکثر اماما میگفتم ک ....