"بنده عکاس"
#پارت_ششم روز ب روز داشتم نا امید تر میشدم اخه چرا منی ک این همه موقعیت خوب دارم اینجوری همه چی گر
.
در نبرد بین دعا و بلا ، پیروزی با دعاست 🌱
.
امامصادقعلیهالسلام
"بنده عکاس"
#پارت_ششم روز ب روز داشتم نا امید تر میشدم اخه چرا منی ک این همه موقعیت خوب دارم اینجوری همه چی گر
#پارت_هفتم
بله درست میگگفت
بعد گذشت چندمااه
توی یکی از شبای ماه رمضون
دوباره سرو کله آقای خاستگار تهرانی پیدا شد😅😆
ی شب ک تو اتاقم بودم تلفن مامانم زنگ خورد
واسطه بودن و گفتن آقای خاستگار قصد ده روز کرده و چون روزش بهم میخوره چند روز دیگه میخاد برگرده شهرشون
شما اجازه میدین فردا شب بیان دخترتونو رو ببینن؟
بعد قط شدن تلفن بهم گفتن
تا فردا صبح وقت داری فکر کنی
میری راه دور عروس بشی؟
منم دوباره همون ترس ۲ سال پیش افتاد ب جووونم 😥
تهران کجاا ، مشهد کجاااا
چجوری از امام رضا دل بکنم ؟
کاش انقدر امام رضا رو اذیت نمیکردم با حاجتام ، کاش انقدر قسم نمیدادمش
خب معلومه نرگس ، امام رضا از دستت خسته شده تورو میخاد بندازه راه دور ک دیگه نری حرمش
و از این فکرای منفی و شیطانی👿
اون شب تا اذون صبح چشام ب سقف اتاقم خیره شده بود و از این فکرا تو سرم میپیچید🤯
از پنجره هم صدای باد میومد و ترس منو چند برابر کرده بود 🌬
"بنده عکاس"
#پارتهشتم
#بهخدا_اعتمادکن
قطره های اشک بود ک همینجوری از چشام میومد
اخه چرا خدا
واقعن باید برم ؟
ینی تو واقعن میخای من از امام رضا و خانوادم جدا بشم؟
ینی توی مشهد پسر کم بود ک باید برم تهران ازدواج کنم؟
وکلی از این چون و چراهایی ک با خدا میگفتم
توی همین حاااال و هوا بودم و یهو صدای اذوون اومد
اللله اکبرررررر ، خداا بزررگ است 🗣
الله اکبرر ، خدااا بزرگ است
انگار این واژه ها داشتن بهم میگفتن ک تو چقدرررر در برابر تصمیم خدا حقیر و ناچیزی
چقددررر برنامه میچینی ولی اگه خدا بخاد میشه
چقدر تصورت از خوشبختی چیز های مختلفه ولی نقشه خدا غیر قابل پیش بینی تره
سحری نخورده بودم و پاشدم رفتم سجاده مو پهن کردم
نماز صبحمو خوندم
ب خدا گفتم اگه تو میخای باشه من حرفی ندارم
تو میخای من با ترسم مقابله کنم
تو دلت میخاد من از وابستگیام دل بکنم
ب خدا گفتم من اون بندت ک قراره بشم همسرم رو نمیشناسم و تاحالا ندیدم
ولی تو یک عمر کنارش بودی از رگ گردن بهش نزدیک تررر
اگه واقعن با اون خوشبخت میشم و زندگی خوبی دارم
فردا شب بیاد خاستگاری
و من تا اخرش ن نمیگم
ولی اگه ب درد من نمیخورد خودت ب دل اقا پسر بنداز ک اون بگه ن
#پارت_نهم
سجاده مو جمع کردم و رفتم خوابیدم
فردا شد🌤
ب خانوادم گفتم بگین بیان من قبول میکنم اگه پسر خوبی باشه و معیارهامو داشته باشه برم راه دور
هماهنگ کردن و شب قرار شد بیان همو ببینیم
دیگه نگران نبودم
دیگه اون دختر ترسو نبودم
من همه چیو سپرده بودم ب خدا و خودم ی گوشه وایستاده بودم
شب شد و بعد افطاری خاستگارا اومدن
من لباس عوض کردمو گوشه اتاقم صلوات میگفتم
صدای همهمه فامیل بود
صدای لهجه تهرانی ها مو ب تنم سیخ کرده بود😂😥
خووودا اینا ب ما نمیخورن از لهجه آقای داماد فهمیدم ک خیلی با کلاس و ب اصطلاح خودم (سوسول) باید باشه
بازم ترسیدم
ولی یادم افتاد من حق نه گفتن ندارم من زندگیمو داده بودم دست خدا
توی همین حالو هوا بودم ک گفتن آقای خواستگار میتونه بیاد توی اتاقم و منو ببینه
صدای - یالله با اجازتونما بریم - آقای دوماد اومد
منم این ور دیوار داشتم یاخدا یا اکثر اماما میگفتم ک ....
آقای همسرررر رو دیدم
بر خلاف صدای سوسولش 😂
چهره خیلیییی معمولی و دلنشینی داشت🧔🏻♂😍
دلم آروم شد
شروع کردیم ب حرف زدن
من هرچی میپرسیدم ایشون میگفتن نمیدونم 😐😏
اخرش ازشون پرسیدم جناب سختتون نیست با راه دور ازدواج کنید ؟
گفتن هر ک طاووس بخواهد جوور هندوستان کشد🦚🏃🏻
دیگه خلاصه بعد چند جلسه آشنایی و رفت و امو
بله رو از ما گرفتن و ما باهم ازواج کردیم👫💍