eitaa logo
کانال خبری بندپی آنلاین بابل
2.9هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
45 فایل
سلام، به کانال خودتون خوش آمدید! 📡🎤کانال #بندپی_آنلاین_بابل مخصوص اخبار مربوط به شهرستان بابل، بندپی و مازندران ارسال سوژه و تبلیغات شما: 🆔 @Bandpey011
مشاهده در ایتا
دانلود
📜⭕️ 🔸️از حاتم پرسیدند:بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟ گفت:آری!مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود.یکی را شب برایم ذبح کرد.از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. 🔹️گفتند:تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. 🔸️گفتند:پس تو بخشنده‌تری. گفت:نه!چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم. بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜⭕️ 🔹️بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می‌رفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می‌گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی. 🔸️شبی انوشیروان به سرداران نظامی‌اش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباس‌هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند. 🔹️صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید. 🔸️پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمی‌گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟ 🔹️بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم، من کامرواتر بودم. بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜⭕️ 🔹️روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. 🔸️آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟ لقمان گفت: راه برو. 🔹️آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید. مرد گفت: چرا اول نگفتی؟ 🔸️لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید. بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜⭕️ 🔹️ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ می‌فرﻣﺎﯾﻨﺪ: ﯾﮏ ﻣﺆﻣﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ: 1. ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺳﯿﻊ 2. ﺳﻮﺍﺭﯼ ﺧﻮﺏ 3. ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺒﺎ 4. ﭼﺮﺍﻍ ﭘﺮ ﻧﻮﺭ 🔸️ﺷﺨﺼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: این حدیث ﺑﺎطنی ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ: 1. ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﺎنه ﻭﺳﯿﻊ؛ ﺻﺒﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎن گر ﺭﻭﺡ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. 2. ﻣﺮﮐﺐ ﺧﻮﺏ، عقل ﺍﺳﺖ. 3. ﻟﺒﺎﺱ ﺯﯾﺒﺎ، ﺣﯿﺎ ﺍﺳﺖ. 4. ﻭ چراغ پر نور، ﻋﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺛﻤﺮﻩ‌ی ﺁﻥ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ. بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜 🔸️ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. 🔹️شخصی ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" 🔸️ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ . 🔹️ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ 🔸️ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" 🔹️گر به دولت برسی، مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜⭕️ 🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. 🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس‌ها بر آن بنشینند. 🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. 🔸پس از آنکه مگس‌ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد. 🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد. 🔸قاضی گفت: مقصر مگس‌ها هستند، مامور به مگس‌ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می‌نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش. 🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه هم‌دست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم. 🔸قاضی نوشته‌ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. 🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. 🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بی‌درنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا کردید. بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜⭕️ 🔹️شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سخره بگیرد،به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ 🔸️بهلول گفت:البته که هست 🔹️مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو 🔸️بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ... بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline
📜 🔸️حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود. 15 نفر از اهالی محل تصمیم می‌گیرند که به عیادتش برن. 🔹️خلاصه یک مینی‌بوس دربست گرفتن و با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن؛ راننده گفت یک نفر دیگه هم بیارید که صندلی‌ها تکمیل بشن میریم. 🔸️بهش گفتن نه دیگه کسی نیست فقط ماییم، خواستن حرکت کنند که یه نفر از دور بدو بدو اومد طرف مینی‌بوس، راننده گفت آها یک نفر هم جور شد! 🔹️بهش گفتن ولش کن این جاسم نحسه، اگه باهامون بیاد حتما نحسیش مارو میگیره و یک اتفاقی میفته! 🔸️راننده گفت: نه این حرفا همه‌ش خرافاته و من به خرافات عقیده‌ای ندارم! مهم اینه که صندلی‌ها تکمیل بشن و 5 تومن بیشتر گیرم بیاد. 🔹️خلاصه وایساد تا جاسم رسید، در مینی‌بوس رو باز کرد و گفت پیاده شید؛ حاج ناصر مرخص شد... نمیخاد برید بیمارستان... بندپی‌آنلاین👇 🆔 @bandpeyonline