#داستانی_که_اشکم_راجاری_ساخت😭😭😭
درشب عروسی هرطرف خیلی سرو صدا بود میگفتند عروس رفته در اتاق لباسهایش را عوض کند
هرچه منتظر شدند بیرون نیامد در راهم قفل کرده بود داماد سرا سیمه پشت در راه میرفت کم مانده بود ازنگرانی ونا راحتی دیوانه شود مادرو پدری دختر هم پشت در صداکرده میرفتند که مریم،مریم دخترم دروازه را باز کن مریم جان خوب هستی جان مادر؟؟؟
ولی ازمریم جوابی نشنیدندتا اینکه داماد طاقتش تمام شد در را شکستند وقتی داخل اتاق شدند دیدند که مریم
ناز مادر وپدر مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده ولی روی لبهایش لبخند است همه مات ومبهوت به این صحنه نگاه میکنند کاغذ باخون یکی شده بودپدرش هنوز هم چیزی را که میبیند باور نمیکند
بادستهای لرزان کاغذ را بر میدارد وبازش میکند ومیخواند .
ادامه داستان ...