سابقه گسترده طلایی💛
#پارت5 بیحال روی صندلی ماشین خوابیده بودم که با شنیدن صدای خواهرش چشم باز کردم _الو! _این وحشی بازی
#رمان_زیبای_بهار💞
دختری تنها ،پسرعمویی عاشق و وحشت مادری از حضور دختر هووی خود در کنار پسرانش...
حس زیبای عشق ،هیجان ،غم و شادی رو با رمان بهار تجربه کنید.
رمانی بر اساس #واقعیت
#اشتراکی
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
رمان #اشتراکی