#رمانخوشههاینارسگندم 🌾♨️💯
حرفها و نگاههای اطرافیان بد جور آزارم میداد. اشکم خشک نمیشد. اصلا دلم نمیخواست توی اون جمع باشم.
تو خودم بودم که دستم رو گرفت و حلقهای رو که خودش دیشب از دستم در آورده بود، رو با عصبانیت بالا برد.
-خوب نگاه کنید، اگه میخواهید عکس بگیرید، اگه میخواهید استوری کنید، اگه میخواهید همه رو خبر کنید، همین الان وقتشه.
حلقه رو توی انگشتم انداخت و بلند گفت:
-گندم نامزد منه! برید به هر کی میخواهید بگید، بگید.
نفسی گرفت و فریاد زد:
-شماها رو از خیابون پیدا کردند، نه گندم رو. این اراجیف به خود نچسبتون، میچسبه.
دستم رو کشید و به طرف باغ رفت. اصلا انتظار این رفتار رو نداشتم.
باید خوشحال باشم یا نباشم؟
http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
#براساسواقعیت💯
#آنلاین♨️♨️