یه بلوز داشتم بهم میگفت خیلی بهت میاد اونو پوشیدم همیشه میگفت موهاتو نبند بریز دورت ولی قرار بود بریم بیرون ... پس باید میبستمشون موهامم بورس کشیدم بعد با ، کِش بستم ... یه رژ خیلی کم رنگ به لبم زدم ... شالمو سرم کردم ... چادرومو گذاشتم روی تخت ... به ساعت نگاه کردم ... یازده شب بود ... وااای دوساعت باید صبر میکردم ...
ساعت شد دوازده پنجاه و پنج دقیقه ... پاشدم چادرمو سرم کردم ... ادکلنو برداشتم با خودم گفتم الان که شبه کسی بیرون نیست که گناه داشته باشه بوی خوش بدم ... حسابی به خودم زدم ...
صدای تقه در حیاط اومد ... فورا از اتاقم اومدم بیرون کفشهامو پام کردم ... پا ورچین ، پاورچین رفتم در حیاط رو باز کردم ... اروم بهم سلام کردیم دست دادیم ... ناصر خیلی آهسته لب زد کلید در حیاطتونو برداشتی ... نه ، یادم رفت ... برو برش دار ... ناصر بیاتو ، بریم اتاق من مامانمینا خوابن ...نه برو کلید بیار معطل نکن ...
دوباره نوک پا نوک پا رفتم توی اتاقم کلید در حیاط رو برداشتم باهم رفتیم ...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_هیجانی_مذهبی_عاشقانه😍
سابقه گسترده طلایی💛
یه بلوز داشتم بهم میگفت خیلی بهت میاد اونو پوشیدم همیشه میگفت موهاتو نبند بریز دورت ولی قرار ب
باباش بهش گفته حق نداری با نامزدت بری بیرون یواشکی ساعت یک شب باهاش قرار گذاشته 😱
#رمان_آنلاین_هیجانی_مذهبی_عاشقانه ♨️💯