صدای سیلیش پیچید تو سالن عمارت پدربزرگ
_ببین دخترعمه کوچولو فقط یه بار دیگه سمت اتاقم ببینمت حسابت با کرام الکاتبینه فهمیدی؟حالا میای تو اتاق من فضولی؟؟
چشمام رو بستم و هرچی تو ذهنم بود به زبون آووردم
_محمد مهدی تو عاشق منی منو دوست داری اگه نداشتی چرا عکسمو تو اتاقت گذاشتی
اگه عاشقمی باید بگم من ازت متنفرررمممم
دویدم سمت اتاقم و صدای هق هقم بلند شد
من عاشق شده بودم اعتراف میکنم عاشق پسر دایی بداخلاقم بودم اما شرط پدربزرگخان این بود که ..👇
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
#رمان_آنلاین_واقعی_الهه_دختر_عمارت♨️