#رمان_مذهبی
_من خانواده ی مذهبی دارم؛ نمیتونم همینجوری شما رو ببرم خونه ی خودم. از طرفی چاره ای هم برام نمونده؛ اگر اون شب شما رو نمیدیدم و سوار نمیکردم انقدر احساس مسئولیت نداشتم. من الان پیش خدا بابت شما باید پاسخ گو باشم؛ اون طوری که گفتید شما در خطرید! پس تنها راهی که میمونه اینه که شما یه مدتی با من زندگی کنید و محرم موقت من باشید؛ این رو بدونید که مثل خواهرم به شما نگاه میکنم.
حجب و حیاش و اینکه اصلا بهم نگاه نمیکنه باعث شد تا بهش اعتماد کنم؛
اگر چاره ای داشتم قبول نمی کردم، فکر سامان یک لحظه رهام نمی کنه. روز های عشقانه ی کوتاهمون از جلوی چشم هام رد شد، قطره ی داغ اشکی ازشون پایین ریخت. آهسته لب زدم:
_باشه. قبول.
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3