◼️ انالله و انا الیه راجعون ◼️
✍ سلام دوستان به چند دلیل #جنجال های جدید #قتل_روحانی_همدانی رو تو کانال ذکر نکردیم ولی از شما دعوت میکنم
▪️ #پشت_پرده_های جدید و #وحشتناک قتل روحانی همدانی رو در لینک زیر ببینید👇
http://eitaa.com/joinchat/1564672000C862dbe03c9
⬛️ کشف #ردپای جدید از قتل #طلبه_همدانی با اعتراف دوستانش👆 #قاتل_واقعی کیست؟👆
🔴فوریییییی 🔴فورییییییی
#علائم نهایی ظهور ❓♨️
#وحشتناک ترین اتفاقات اخر الزمان❓💯
از زبان استاد #رائفی پور❗️😱
http://eitaa.com/joinchat/2517565440Cbc3f1bfcb6
لطفاسریع #عضو بشید و #خودتون رو برای #اخرالزمان اماده کنید☝️
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🛑 فیلم #وحشتناک منتشر شده از #مترو استانبول☠😱
🛑 فیلمی📽️ که برای اولین با #منتشر شد😬
🛑 حرکت عجیب شیء #وحشتناک درمترو که باعث وحشت مسافران شد😱
همین حالا فیلم راببینید🤯😱
https://eitaa.com/joinchat/3264413764Cdf1b85c138
🌍 عجایب جهان را در کانال بالا👆
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه دوید کمکم کنه. فقط ایستاده بود و با همون لبخند عجیب و غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستم رو بردم روی پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از ذوق #برق میزد، انگار نه انگار من تازه از یه اتفاق بد جون سالم به در بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/3556245875C0db195ffbf
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل، هول هولکی گفت:خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5
هدایت شده از تبلیغات گسترده طلایی💛
سه ماهه #باردار بودم. از همون اول مادرشوهرم چشم از شکمم برنمیداشت. همش میپرسید: مطمئنی پسره دیگه؟
روزی که جواب #آزمایش اومد و فهمیدیم دوقلوها دخترن، صورتش یکدفعه سفید شد، گفت: پسرم #بدشانسه...
ماه هفتم بود. یه عصر که با مادرشوهرم توی خونه تنها بودیم، تو راه پلهها پام لغزید و از چندتا پله پرت شدم پایین. یه درد #وحشتناک کل وجودمو گرفت...
سرمو که چرخوندم، دیدم مادرشوهرم بالای پلهها وایساده. نه #فریاد زد، نه اومد کمکم. فقط با همون لبخند عجیب غریبش نگام میکرد....
یادم نیس بعدش چی شد. تو بیمارستان که به هوش اومدم، اولین چیزی که حس کردم درد تیرکشنده شکمم بود. دستمو بردم رو پانسمان... یه #فرورفتگی عجیب اونجا بود... انگار یه چیزی کم بود...
مادرشوهرم چشاش از خوشحالی #برق میزد، انگار نه انگار که از یه اتفاق بد جون سالم بهدر بردم..
#پرستار با عجله اومد داخل و هول هولکی گفت خانم...ببخشید ولی...https://eitaa.com/joinchat/1454638208C78608db3f5