حبیب آقا نه کافه رفته است
نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ بر لب گذاشته و کلاه کج بر سر
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است
و نه ولنتاین میداند چیست
اما صدیقه خانم که مریض شد شبها کار میکرد و صبح ها به کار خانه میرسید
در چشمانش خستگی فریاد میزد
خواب یک آرزو بود اما جلوی بچها و صدیقه خانم ذره ای ضعف بروز نمیداد
حبیب آقا عشق را معنا میکرد
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺