هنوز سیزده سالش هم تمام نشده بود
خانهی شان حیاط بزرگی داشت
شبها میترسید تنهایی بیرون برود
از بچگی ترس خاصی از تاریکی داشت.
خبرِ شهادت بچههای مسجد
یکی یکی می رسید؛
بی طاقت شده بود....
مادر را به زور راضی کرد و رفت!
دوستانش میگفتند :
رفته بود گردان تخریب!
امیدِ یک عملیات بودن...
تاریکی مطلق...
وسط مینهای آدم خوار
با مرگ بازی کردن ،
دلِ شیر میخواست....
#نوجوانان
#تخریب_چی
#دفاع_مقدس
💠 @bank_aks