#داستانک
🍂پائیز بود و سرخپوستها
از رئیس جدید قبیله پرسیدند که
زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه.
از آنجایی که رئیس جدید از نسل
جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی
سرخپوستها چیزی نیاموخته بود.
او با نگاه به آسمان نمی توانست
تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود.
بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را
رعایت کند به افراد قبیله گفت که
زمستان امسال سرد خواهد بود
و آنان باید هیزم جمع کنند.
چند روز بعد ایدهای به نظرش رسید.
به مرکز تلفن رفت و با اداره هواشناسی
تماس گرفت و پرسید: «آیا زمستان
امسال سرد خواهد بود؟»
کارشناس هواشناسی پاسخ داد:
«به نظر می رسد این زمستان واقعاً
سرد باشد.»
رئیس جدید به قبیله برگشت و به
افرادش گفت که هیزم بیشتری
انبار کنند. یک هفته بعد دوباره از مرکز
هواشناسی پرسید: «آیا هنوز فکر میکنید
که زمستان سردی پیش رو داریم؟»
کارشناس جواب داد: «بله، زمستان
خیلی سردی خواهد بود.»
رئیس دوباره به قبیله برگشت و به
افراد قبیله دستور داد که هر تکه
هیزمی که میبینند جمع کنند....
هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسی
پرسید: «آیا شما کاملاً مطمئن هستید که
زمستان امسال خیلی سرد خواهد بود؟»
کارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر
میرسد زمستان امسال یکی از سردترین
زمستان هایی باشد که این منطقه به خود
دیده است.»
رئیس قبیله پرسید: «شما چطور میتوانید
این قدر مطمئن باشید؟»
📍کارشناس هواشناسی جواب داد:
«چون سرخپوستها دیوانه وار
در حال جمع آوری هیزم هستند.»
#داستانک
قدیما بوکس کار میکردم یبار تو زمستون رفتم بدوم منتها خیلی زود رفتم همهجا تاریک بود یکم دویدم رسیدم سر خاک،گفتم بزار تا اینجا اومدم یه سرم به بابام بزنم،یه نایلونم پیدا و پر آبش کردم و میدویدم نفس نفس زنان رسیدم
خیلی خیلی تاریک بود گفتم سلام بابا و آبو با شدت اینجوری ریختم رو قبر که دیدم داد و هوار بلند شد سلام و زهر مار سلام... بدجوری ترسیده بودم فقط میدویدم و هوار میزدم یااااا خدددداااا و میخوردم به قبور
مسافت زیادی تا نگهبانی نبود ولی من نمیرسیدم فک کنم ۲۰ باری زمین خوردم رسیدم نگهبانی یه پیرمرد اونجا بود گفت چی شده با لکنت براش تعریف کردم که جن بهم فحش داده یکم آرومم کرد برام چایی ریخت و شروع کرد خندیدن
گفت جن کجا بود اینا معتادن شبا میان بین قبرا میخوابن توام چله زمستون چهار صبح رفتی یه سطل آب ریختی روش میخواستی بوست کنه مرد مومن!
انقدر سریع دویده بودم یه نیمساعتی طول کشید تا ضربانم برگرده بحالت عادی،فکر کنم بصورت تصادفی رکورد دو استقامت و سرعت و مانع رو همزمان شکستم
اینم بگم طی این فرایند متحیرالعقول سهتا انگشتم،دوتا دنده ام و شصت پامم شکسته بود و تمام بدنم کبود و زخمی بود،همونجا زنگ زدم داداشم اومد بردم بیمارستان،یعنی اتوبوس بهم میزد صدمهاش کمتر بود.