از لاک جیغ تا خدا
بعد از خواب اصلا باورم نمیشدم که یه همچین خوابی دیده باشم . میگفتم نکنه توهم زدم ؟ تعبیرش چی هست اص
دقیقا یادم نیس ۸ محرم بود یا ۱۰ محرم بود
رفته بودیم برای مراسم هم مراسم ظهر رو رفتیم هم عصر . مراسم روی صحن مسجد بود خیمه زده بودن و من عجیب دلتنگ محرم و هیات بودم ... هنوز هیات وارد صحن مسجد نشده بود که زدم زیر گریه . منیکه هیچوقت گریه نمیکردم توی مراسم امام حسین و هیچ مراسم دیگه ای .
اونروز حالم یه جوری بود . دلم گرفته بود .دگرگون بود حالم . حالی که داشتم غیر قابل توصیف هست . .. مراسم شب از مراسم ظهر خیلی باصفا تر بود
شب که رفتیم ... واااای صدای جوی آب خش خش برگای درخت چنار و اون معنویت فضا آدمو دیوونه میکرد. اصلا معرکه بود . و بعد از اینکه هیات وارد مجلس شد . سخنرانی رو شروع کردن . و وقتی که به نوحه سرایی رسید قبل از اینکه چراغهارو خاموش کنن . روی هر ستون که اونجا بود یک چراغ نفتی روشن کردن و گذاشتن و کنار جوی آب که روبروم بود شمع روشن کردن . فضای خیلی باحالی شده بود ... و من که اصلا گریه نمیکردم هیچوقت . اونشب یه دل سیر گریه کردم .و مداحی رو به پایان بود که ... خبر آوردن که میخوان شهید گمنام بیارن ....
باورتون نمیشه که چقد اونلحظه حالم بد بود . وقتی که پیکر پاک شهید گمنام رو آوردن من مات و مبهوت فقط نگا میکردم و اشک میریختم... یاد اونلحظه میافتادم که دوست شهیدم ( داداش شهیدم ) دستمو گرفته بود و به من کمک کرده بود ... اون شب عهد بستم که بهتر از این که هستم بشم و توبه کردم
از اون شب به بعد تغییر و واقعا توی خودم حس میکردم . توی کارام رفتارم اخلاقم و....
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
دقیقا یادم نیس ۸ محرم بود یا ۱۰ محرم بود رفته بودیم برای مراسم هم مراسم ظهر رو رفتیم هم عصر . مراسم
و چادری شدنمم یه داستان جداگانه داره ....
تقریبا یک ماه قبل عید ۱۴۰۰ بود که توی گوگل دنبال عکس برای پروفایلم بودم . سرچ کرده بودم ( عکس دخترانه و محجبه و چادری برای پروفایل )
همینطور که میگشتم یه نوشته زیر یک عکس نظرمو جلب کرد .نوشته بود ، چادر یعنی آرامش سایت ... برای ادامه زدم روی عکس
نوشته بود سایت داداش رضا خیلی تعجب کردم . گفتم مگه میشه یه پسر درمورد چادر نظر بده ؟ چی میدونه مگه از چادر ؟
گفتم حالا بعدا نگاه میکنم ببینم چی بود . ولی اینقد که کنجکاویم گل کرده بود نتونستم دیگه ... رفتم اون نوشته رو سرچ کردم.. پست رو برام آورد
وقتی نوشته ها رو خوندم واقعا تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم ... تصمیم گرفتم که چادر بخرم و چادری بشم همیشه و خلاصه اینکه چادر عربی خریدم و از همون روز چادر سر کردم ...
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
و چادری شدنمم یه داستان جداگانه داره .... تقریبا یک ماه قبل عید ۱۴۰۰ بود که توی گوگل دنبال عکس برای
خب سختی زیاد داشت
حرفای مردم . تیکه های خانوادم . مخصوصا مخالفتهای مامانم ... سخت بود اینکه بخوام چادر رو روی سرم نگه دارم
همش لیز میخورد زیر پام گیر میکرد...
یادمه وقتی بار اولین بار چادر رو سر کردم حس خیلییی خوبی داشتم . با قدرت و غرور قدم بر میداشتم. دیگه نگران نبودم از چیزی نمیترسیدم . از متلکهای پسرای چشم چرون نمیترسیدم و...
بیشتر برام حرفای مامانم سخت بود ولی نا امید نشدم و به راهم ادامه دادم . و الان دیگه برام عادی شده همچی .
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
خب سختی زیاد داشت حرفای مردم . تیکه های خانوادم . مخصوصا مخالفتهای مامانم ... سخت بود اینکه بخوام
🌸🍃و کلام آخر 🌸🍃
اینکه هرکار بدی تاحالا انجام دادی هر سنی که هستی برگرد و توبه کن نگو خیلی گناهکارم خدا ازم بدش میاد و امام حسین نگاهم نمیکنه نه !
خدا همیشه منتظرت بوده برگردی .مادرمون حضرت فاطمه حواسش بهت بوده وگرنه اصلا فکر برگشت به سرت نمیزد
پایان🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
Mojtaba Ramezani - Shahid Gomnam Salam (128).mp3
1.35M
🌸🍃شهید گمنام سلااام 🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
هرگز نخوری غصه حرف دیگران را🌸🍃 سلاام لاک جیغی های عزیز رفقا چااالش چگونه متحول شدید یاد تون هست ؟
منتظر فرستادن داستان های تحول شما هستیم
شاید بعدی شما باشید !!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 30
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما
بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم
منو امیر کنار هم نشستیم
یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری
امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت
بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت
سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد
امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه
سارا هم لبخندی زد و رفت
امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت
روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 31
صبح زود بیدار شدم
رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه
که دیدم امیر توی پذیرایی روی مبل نشسته
- چرا اینجا نشستی؟
امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا
- چرا؟
امیر: بریم آزمایش دیگه
- آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبر بدین
امیر: یعنی تو نمیای؟
- نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم
امیر: اااااا.... پس من با کی برم
- وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو
امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم
- بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی
امیر : الان واقعا نمیای؟
- میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام
امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی...
- اگه اینکارو کنی که ممنون میشم
امیر: خوب برو یه چیزی بخور برسونمت
- باشه
بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو کنارشون نشستم
بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد
امیر : آیه زود باش دیگه!
- الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام
امیر: باشه
تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 32
امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت
منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران
چند تقه به در زدم کسی جواب نداد
درو باز کردم دیدم کسی نیست
رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد
نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم
زیر لب غر میزدم که در اتاق باز شد
یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد
تعجب کرد با دیدنم از اتاق رفت بیرون به اسم روی در اتاق نگاه کرد
بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومد...
بعد از اینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟
- منتظر آقای هاشمی هستم ،میشه باهاشون تماس بگیرین بپرسین کی میان ؟
باشه چشم
پسره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت
آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند دقیقه دیگه تشریف میارن
- خیلی ممنون لطف کردین
پسره در اتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و مشغول کارش شد
احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو باز گذاشتم و نشستم سر جام
پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت
چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد از جام بلند شدمو سلام کردم هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو داد
بعد به پسره رو به روم گفت...
هاشمی: سعید جان برو از آقای صادقی لیست افرادی که ثبت نام کردن واسه راهیان نور بگیر و بیار...
سعید : باشه چشم
سعید رفت و با رفتنش دوباره در اتاق و بست ،یه پوفی کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام
هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد
که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟
- بابت پیشنهادم اومدم اینجا
هاشمی : بفرمایید گوش میدم
- به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها
داخل پاکت وصیتنامه شهدا رو بزاریم
روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم
اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفر بیان
بزاریم روی صندلی هر کسی
اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه
بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه افراده بزاریم
هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد
یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقای که نتونستید راهپیمایی امروز شرکت کنید
حتما مجازی شرکت کنید تا ساعت 24فرصت هست☝️☝️☝️☝️
مداحی آنلاین - دلم غیر امام رضا به هیشکی رو نمیزنه - کرمانشاهی.mp3
5.14M
#نواےعاشقی❤️
💐دلم غیر از امام رضا به هیچکی رو نمیزنه
🎈خدا میدونه کاظمین با مشهد مو نمیزنه
🎤 #امیر_کرمانشاهی
#میلاددردونہامامرضاست
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
4_5981338380313560721.mp3
4.87M
🎤 #مهدی_رسولی
اومد از راه ولی الله ، تو شبی پُر از ستاره
به خدا که ز قدمهاش ، برکت داره می باره
#یادواره_میلادحضرت علی_اصغر
💐🌻🌷💐🌻🌷💐🌻🌷
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🎤 #مهدی_رسولی اومد از راه ولی الله ، تو شبی پُر از ستاره به خدا که ز قدمهاش ، برکت داره می باره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَبِّ اِنِّی لِمَا اَنزَلتَ اِلَیّ مِن خَیر فَقِیر
پروردگارا، من را به هر خیری که سویم بفرستی سخت نیازمندم
سوره قصص: ۲۴
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
روز پسر نداریم درست...
اما، امان از روزی که
دختران سرزمینم، احساس خطر کنند
آن روز، روز پسر است✌
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
قامتِ دین
راست خواهد ماند
تا وقتی ڪہ سـروهـا ؛
روبرویِ یکهتازی تبر میایستند ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
تولدت مبارک ای تولد دوباره من....
تولد نهمین امام و مولایمان به تمامی شما عزیزان ، بزرگواران تبریک عرض می کنیم☺
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
خورشید چشمانت را به زمین تاباند
تا دنیا را از دریچه نگاه نافذ تو ببینم
چه تقدیری داشتی طفل آفتاب ...!
تولد حضرت علی اصغر (ع) مبارک باد🙃🪴🙂🌱
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ذِکـرروزِ شـنبـہ:
•¦ ذڪرروزشـنبە:یآرَبَّ العآلَمینَ!
⊰ای پروردگار جـهانیـآن⊱
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━