eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃السلام علیک یا صاحب الزمان⁦🌸🍃
مَااَصَابَکَ مِن حَسَنَةٍ فَمِنَ الله هر خیری به تو رسد از جانب خداست سوره نسا : ۷۹ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
•.°⛓💔 از شخصـے پرسیدند : 🤔 تا بهشت چقدر راه است؟🚶‍♂ گفت : یڪ قدم☝️🏽 گفتند : چطور؟!シ گفت : مثل شهیدان یڪ پایتان را ڪہ روے نفس بگذارید پاے دیگرتان در بهشت است...:)🌿' 💚 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱❤ خواهر هایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد)قدس( رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴ . در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم. خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: »ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد. ر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین ُ او ل نمیرفت 🌱❤ کتاب من میترا نیستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱❤ جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم . از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من م یماندم که به جعفر چه جوابی مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود. مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد. مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او عالقه زیادی داشت. بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد. در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت 🌱❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱❤ زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم. حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست وشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند.. 🌱❤
۳ صفحه دیگر از کتاب من میترا نیستم پیش چشمان پر مهر شما🌱🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎧ذڪر‌روز‌پنجشنبہ: |••لاإِلهَ‌إِلَّا‌اللَّهُ‌المَلِڪ‌الحق‌المبین...! ••|نیسٺ‌خدایۍجزالله‌فرمانروا؎حق‌و اشکارツ🗞 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هرگز نخوری غصه حرف دیگران را🌸🍃 سلاام لاک جیغی های عزیز رفقا چااالش چگونه متحول شدید یاد تون هست ؟ خب می‌دونم یاد تونه برای رفقای که تازه به جمع پیوستند میگم می تونید ماجرای تحول تون رو به صورت متن تایپ کنید برام بفرستید تا در کانال یا بصورت ناشناس یا به اسم خود تون بار گذاری کنم 🌸🍃 چی شد متحول شدید ؟ چقدر اذیت شدید ؟ سخت بود ؟
از لاک جیغ تا خدا
داستان تحول اولین شرکت کننده بزرگوار 👇
وعلیکم السلام من پسری بودم که توی خانواده غیرمذهبی به دنیا اومدم.اوناسیدبودن ولی واقعا لیاقت سیدبودن رونداشتن اسمموگذاشتن حمید.توی خانوادم حجاب ونمازوروزه اصلامعنی نداشت محرم ونامحرمی وجودنداشت.من توی این فضا۱۶سال زندگی کردم.بماندچقدرالان احساس عذاب دارم.تا اینکه مادرسادات کمکم کردازاین لجن زاربیام بیرون...ایام فاطمیه بودمنم اون شب دلم شکست وراموسمت هیئت کج کردم.اون نشستم پای روضه وخودموخالی کردم واون موقع بودکه دوباره متولدشدم.بعدروضه داشتن کتاب سلام برابراهیم میفروختن منم گرفتم بیام بخونم.بعدخوندنش یه جنگی باخودم پیداکردم.یکی میگفت عوض شم یکی میگفت همینطورخوبه.واس گرفتن جوابام بایددنبال یکی میبودم که جوابشونوبدونه.واسه گرفتن جوابام وروضه دوباره رفتم روضه .موقع ورود داشت مداحی تسبیحات حضرت زهرا رو میذاشت ازخداخواستم کمکم کنه وراه درستونشونم بده.اون شب بامحمدحسن رفیقم آشناشدم.پسرمذهبی وسربه زیری بود برعکس من.کمکم کردنمازو روزه رویادبگیرم ومثل یه برادربزرگترپشتم بود.ازاون موقع خانوادم نیش وکنایه میزدن وهرکاری برای اذیت کردن من انجام میدادن ازنظرروحی داغونم کردن ولی خداهمرام بود.چون این دوره اغلب بچه هانیازبه پشتیبانی ودلگرمی از پدرومادرشون دارن...این دورانم گذشت تا۱۸ سالم شد.اون موقع خواستم برم دانشگاه افسری اون موقع که جواب اومدومنم تصمیم روبهشون گفتم اونا گفتن یاما یادانشگاه منم گفتم دانشگاه چون تاهمینجاش غرورموخوردکرده بودن واحساسات روتومن کشته بودن.پس این شدکه طردم کردن وگفتن حق ندارم ببینمشون.منم اومدم بیرون ازاون فسادگاه.اسممو هم عوض کردم گذاشتم محمدمهدی.الانم پاسدارم.فقط خواستم بگم هیچوقت واسه برگشتن سمت خدادیرنیست وخداهمیشه دررحمتش روی بندش بازه. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
Meysam Motiee - Arbaein No7 (128).mp3
8.37M
گناه هامو ندید گرفتی از گناهات به سمت ارباب مون حسین فرار کن عجیب بغلت می کنه ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هر سوالی که سوال نیست ‼️ گاهی خدا در قرآن سوال میکنه که: بلکه خجالت بکشیم ... بلکه تفکر کنیم ... بلکه بیدارشیم ... مثل این آیات👇 گفتارتان را پنهان کنید یا آشکار، فرقی نمیکند، او به آنچه در سینه هاست آگاه است، آیا کسی که موجودات را آفریده از حال آنها آگاه نیست؟! در حالیکه او باریک بین و آگاه است مُلک۱۳/۱۴ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
هرگز نخوری غصه حرف دیگران را🌸🍃 سلاام لاک جیغی های عزیز رفقا چااالش چگونه متحول شدید یاد تون هست ؟
بزرگوران یک نکته را عرض کنم داستان تون رو با جزئیات تایپ کنید مرتب باشه که بتونم در کانال قرار بدم هدف از گذاشتن داستان تحول شما این هست که شاید داستان شما یک نفر دیگه را از خواب بیدار کرد ! اگر یک نفر را به او وصل کردی یقینا یقینا خریدار یاری نسل ما نسل ظهور است اگر برخیزیم ! اللهم عجل لولیک الفرج🌱 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
داستان تحول دومین شرکت کننده بزرگوار 👇
' من یه دختر چادری با اعتقادات مذهبی تو یه خانواده مذهبی بودم اما نه راجع به شهید چیزی آنچنان میدونستم نه میدونستم که جز مادر سادات شهیده خانم دیگر داریم و اما امان از مدرسه و دوستان نا باب تحت تاثیر دوستام قرار گرفته بودم و اصلا اخلاق و کارامو دوست نداشتم ولی سعی میکردم همراشون باشم تا اینکه تو کانالای ایتا همینطوری که می‌گشتم با شهیده زینب کمایی آشنا شدم اینکه همسن خودم بودن توجهمو خیلی جلب کرد کتابشونو به هر نحوی بود پیدا کردم و شدم عاشق آبجی از اون موقع حال و اوضاعم عوض شد و کلی با آبجی زینب انس گرفتم البته که متحول شدن اولیم با خوندن کتاب سه دقیقه در قیامت و کتاب شهید ابراهیم هادی کلید خورد اما با اومدن آبجی زینب دیگه حال و هوام دگرگون شد رفتم سراغ خود سازی و مبارزه با هوای نفس با شهدای دیگه آشنا شدم خواب شهدا رو دیدم الان که در خدمت شما هستم شدم دختر عاشق شهادت و آبجی زینب رفیق هر روز و شبم هستن😃😃😍😍🌺 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
' من یه دختر چادری با اعتقادات مذهبی تو یه خانواده مذهبی بودم اما نه راجع به شهید چیزی آنچنان میدون
حاج قاسم: دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است؛ اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی این کار را می کنید... درانتخاب رفیق دقت کنید 🌱
Mahmood karimi - Khodaya Bebakhsh.mp3
5.1M
امشب شب جمعه است یجوری دیگه برگردیم پیش خدا ببخش ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
تحول سومین شرکت کننده بزرگوار 👇
بسمه ربه الشهدا سلام خوب من توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده بودم ولی خوب دلیل اینکه چادر بپوش نماز بخون این کارو کن و اون کارو کن رو نمیدونستم میدونستم اگه این کارا رو نکنم گناهه ولی از خدا اماما هیچی نمیدونستم هیچی... داستان از اون جا شروع میشه که من توی سن نوجونی احساس کمبود محبت میکردم و یه چیزی میخاستم که نداشتم توی خونمون همش دعوا دعوا و دعوا بود تا اینکه رفته رفته چادر نمی پوشیدم و اگرم میپوشیدم به زود میپوشیدم نماز نمیخوندم و وقتی دور از چشم خانوادم بودم اصلا حجاب برام معنی نداشت تا اینکه از با دوستام گناه میکردم از همه مدل دروغ پوشش نامحرم اینا برامون معنی نداشت انقدر پیش رفتیم که من روز حداقل با 15 و 16 تا پسر چت میکردم حتا برام معنی نداشت و هر جور دوست داشتم حرف میزدم من چند ماهی درگیر رابطه های مجازی بودم حتا یه بار ابروم جلو خانوادم رفت ولی بازم دور از چشم مامان و بابام با پسرا چت میکردم و حجاب برام معنی نداشت میدونستم گناه میکنم ولی میگفتم حالا مگه خدا میخاد چیکارم کنه تا اینکه از اون رابطه خسته شدم از دروغ حالم اصلا خوب نبود اصلا تا اینکه حتا دست به تیغ بردم و میخاستم رگمو بزنم ولی ترس از خدا نزاشت بماند که دستمم زخم شد و کلی خون امد ولی بازم اینجوری نبود که زندگیم تمام بشه افسرده شده بودم انگیزه نداشتم هیچی برام مهم نبود به همه بی احترامی میکردم تا اینکه خیلی اتفاقی تونستم توی فاطمیه ی همین سال نوکری مادر سادات رو کنم هر شب برام عادی میگذشت ولی شب اخر بد جوری بغضم شکست و به گریه افتادم زار زار گریه میکردم طلبه بخشش میکردم تا اینکه اون شبم تمام شد من نسبت به قبل حالم بهتر بود یه شب حالم خیلی بد بود من هیچ وقت با هیچکس درد و دل نمیکردم ولی اون شب نشستم حرف دلمو به خواهرم زدم همیشه بهم میگفت یه رفیق شهید برای خودت انتخاب کن ولی خب من تا حالا بهش فکر نکرده بودم اون شب از امام زمان علیه السلام گفت من گریه کردم شرمنده ی خدا شدم که دل امام زمانمون رو شکسته بودم اون شب تصمیم گرفتم دیگه کاری نکنم که دل امام زمان بشکنه و خیلی گریه کردم نمازامو میخوندم حجابمو داشتم ولی هنوزم احساس یه کمبود داشتم پنجشنبه بود خیلی اتفاقی با یکی از دوستام و خواهرم رفیتم دارو الرحمه شیراز سر قبر شهیده راضیه کشاورز بودیم بغضم شکست و یهو دلم خواست راضیه رفیق شهیدم باشه حالم اون روز خیلی خوب بود بقدری که اشک شوق میریختم کنار قبر یکی از شهدا نشستم قبرش خیلی خاکی بود به خواهرم گفتم کاش اب داشتم میشوستمش همون لحظه یه خانم امد و قبر شهید رو برام شست خیلی خوشحال بودم که به ثانیه نرسیده بود تونستم قبرشون رو بشورم همون رو دوباره سر قبر راضیه رفتم و کلی باهاش درد و دل کردم از خدا خواستم ببخشیم گفتم غلط کردم چند روز بعدم کتاب راض بابا که کتاب راضیه کشاورز بود رو خوندم با هر خطش گریه کردم و بعد از خوندن اون کتاب اون قدر تحول داشتم که خانوادم تعجب کرده بودن منی که عاشق حرف زدن با پسرا بودم حالا عاشق خدا 14 معصوم بودم اسمشون میومد کلی از شرم و خجالت ازشون گریه میکردم منی که تا نصف شب گوشی دستم بود حالا تا نصف شب نماز شب میخونم منی که گوشم پر شده بود از انگ های حرام حالا دعا گوش میداد رذه گوش میداد کسی که به زور حجاب داشت حالا چشماش به زور معلوم میشد از زیر چادر ارزوش شده بود اینکه بتونه نوکر امام زمان باشه خدا رو هیچ وقت ناراحت نبینه حرف آخر تون ؟ هر چقدر کوچیک ترو پر گناه تر باشی قشنگ تر میخرنت(رفقا منظور شون این هست که اگه سنت کمه و گناه کاری برگرد ،توبه کن ، اینجوری خدا قشنگ تر میخره ) ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
4_5857114959606984172.mp3
5.64M
‍ ‍📚ماجرای توبه قاسم جگرکی توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر 🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━