eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
»راوی : مادر شهید« بعد از این که خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد میگفت :من میترا نیستم اسمم زینبه، با اسم جدیدم صدام کنید. از باباش و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بودند ناراحت بود. من ،به دنیا می آمدند ساکت می نشستم ُنه ماه بچه ها را به دل می کشیدم اما وقتی و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت. مادرم با این که حق انتخاب اسم بچه ها را داشت، اما حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشاینده دامادش باشد. زینب ششمین فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت. او خوب می دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد
❤❤ بااین که غذای مفصلی درست کرده بودم بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و بااو نون و شیر خوردم. اون شب، زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت: از امشب به بعد اسم من زینبه. از این به بعد به من میترا نگید. مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهال و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند. بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربال را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربال بدهد. اما اختیاری از خودم نداشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم. ❤❤ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🌹 درویش گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟! چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟؟ من خودم توی حرم آقا رفتم بعد از او خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی؟! حاال که جلوی موندن من تو نجف را گرفتی باید به من قول بدی که بعد از مرگ هرجا که باشم من رو اینجا بذاری تو زمین وادی السالم دفن کنی خونه ابدی من باید کنار امام علی باشه مادرم که زن با غیرتی بود به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد در ٩ سالگی که به کربال رفتم حال عجیبی داشتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم آنجا بوی مشک و انبر میداد آنقدر گریه میکردم که زوار تعجب میکردند مادرم فریاد میزد و میگفت کبری از روی قتلگاه بلند شو ُسنی ها توی سرت می زنند اما بلند نمیشدند دلم می خواست با امام حسین حرف بزنم بغلش کنم و بگویم که چقدر دوستش دارم مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتبخانه فرستاد بابام سواد نداشت اما از شنیدن قرآن لذت میبرد برادری داشت که قرآن میخواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد. نذر کرده 🌹🌹 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱🌹 خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قد ِم تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت فرزند ششم بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم 🌱🌹
⛓❤ مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السالم دفن کرد. در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السالم قم یا نجف دفن شوند مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت. تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند ⛓❤
از لاک جیغ تا خدا
🌱🌸 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهرا
گفت: »دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمین بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودم ان مثل قبل روی زمین می نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت. او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: »اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .( جعفر با دیدن ج ّدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت. فرزند ششم چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود ادامه دارد..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱❤ جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم . از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من م یماندم که به جعفر چه جوابی مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود. مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد. مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او عالقه زیادی داشت. بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد. در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت 🌱❤
🌱❤ زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم. حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست وشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند.. 🌱❤
🌸⛓ غذایش را می خورد و دم نمی زد به خاطر شدت مریضیش اصالً خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمی آمد. زینب از همه بچهها به خودم شبیهتر بود صبور اما زرنگ و فعال از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد مثل خودم زیاد خواب میدید همه مردم خواب می بینند اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت! انگار به یک جایی وصل بودیم زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد دنبال نماز و روزه و قرآن بود! همیشه میگفتم از ۷ تا بچه جعفر، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم از بچگی دور و بر خودم میچرخید همه خواهر و برادرها و همسایهها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بد جنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت حتی با آدمهای خارج از خانه هم همینطور بود. ۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگیش را دید... از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند وقتی از خواب بیدار شد، به من گفت: مامان من فهمیدم اون ستاره پرنور که همه به اون تعظیم می کردند کی بود 🌸⛓ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
❄❄ میناو مهری مدتی پولهایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم خوشبخت بودیم... بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند اما زینب عالوه بر درس خواندن مومن هم بود همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها متدین بودند. ِ خانه باز می شود داخل تنها خانه محله بود که پشت در پرده بزرگی داشت تا وقتی در خانه پیدا نشود. زهرا خانم دختر بزرگ خانواده کریمی، برای دخترهای محل کالس قرآن و احکام می گذاشت. مینا مهری و زینب به این کالسها میرفتند. مینا و مهری با اقدس کریمی همکالس بودند و زینب با نرگس دوست بود. ❄❄ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
❄❄ زهراخانم سر کالس به بچه ها می گفت: تو مسائل دینی باید از یه مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله ها رساله امام خمینی را به دختر ها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم امام را هم نمیشناختیم. مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در بازارچه ایستگاه شش رفتند تا رساله بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله امام خمینی خطرناکه دنبالش نگردید وگرنه شما را میگیرند آقای جوکار رساله آقای خویی را به بچهها داد. بعد از خرید رساله دخترها مقلد آقای خویی شدند زهرا خانم گفت: هیچ اشکالی نداره مهم اینه که شما احکام تون رو طبق تقلید از مجتهد انجام بدید. زینب به کالسهای قرآن خانه کریمی میرفت. کالس چهارم دبستان بود صبح مدرسه میرفت و بعد از ظهرکالس. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان من سر کالس خوب قران خوندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادن. گفتم جایزه ای که دادن چی بود؟ جواب داد :یه بسته مداد رنگی. گفتم خودم برات هدیه میخرم من جایزه ات رو میدم روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی نرسید ❄❄ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
❄❄ زینب بعد از شرکت در کالسهای قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به حجاب عالقهمند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها نه. البته خیلی ساده بودن و لباسهای پوشیده تنشان می کردند. زینب که کوچکترین دختر من بود و در همه کارها پیش قدم میشد اگر فکر میکرد کاری درست است انجامش میداد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان دلم میخواد با حجاب شم. از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه دیگر من بود پس حتما در دلش به حجاب عالقه داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد. زینب بعضی از روزهای گرم تابستان پیش مادر بزرگش میرفت و خانه او می ماند مادرم همیشه برای رفع مشکالتش آجیل مشکل گشا نذرمیکرد. ❄❄ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍃 یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدهللا خوارک بود عبدهللا از راه خارکنی زندگی میکرد. یک شب خواب میبیند که اگر چهل روز در خانهاش را آب و جارو کند و مشکلگشا نذر کند وضع زندگیش تغییر میکند. عبدهللا بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد ثروتمند میشود. مادرم کتاب را دست دخترها میداد و هنگام پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می خواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی و امام علی را هم تعریف میکرد. و دخترها به خصوص زینب با عالقه گوش میدادند . وقتی بچه ها به سن نمازخواندن میرسیدند مادرم آنها را به خانه اش می برد و نماز یادشان می داد وقتی نماز خواندن یاد میگرفتند به آنها جایزه میداد. زینب سوال های زیادی از مادرم میپرسید خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال میکرد خوب درس می خواند ولی در کنار آگاهی اش دل بزرگی هم داشت. وقتی شهال م ریض می شد بی قراری میکرد. برخالف زینب که صبور بود، شهال تحمل درد و مریضی را نداشت. ً زینب به او می خوب میشی. گفت: چرا بی قراری می کنی از خدا شفا بخواه حتما شهال مطمئن بود که زینب همینطوری چیزی نمی گوید و حرفش را از ته دلش می زند. زینب کالس چهارم دبستان با حجاب شد. 🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍃 مادرم سه تا روسری برایش خرید از آن به بعد روسری سرش می کرد و به مدرسه می رفت. ُمل صدایش میزدند بعضی روزها ُ بعضی از هم کالسی هایش او را مسخره می کردند و ا ُ ناراحت به خانه میآمد معلوم بود که گریه کرده است. می ُمل گفت: مامان به من ا میگن. یک روز به او گفتم: تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ گفت: معلومه برای خدا. گفتم: پس بزار بچهها هرچی دلشون میخواد به تو بگن. همون سالی که باحجاب شد روزه هایش را شروع کرد. خیلی نحیف بود استخوانهای بدنش از شدت الغری بیرون زده بود وقتی با شهال حرفشان م یشد با پاهایش که خیلی الغر بود به او میزد شهال هم حسابی دردش می گرفت. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش گیر ندهد، از ۱۰ روز قبل از ماه رمضان به خانه مادربزرگش می رفت. با اینکه میدانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمیگرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی می خوابید. او هر سال ده روز جلوتر به پیشواز از ماه رمضان میرفت شب اولی که زینب به آنجا رفت به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. 🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🍃 مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشتبام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که او خواب است. زینب از زمین پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادربزرگ چرا برای سحری بیدارم نکردی فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ به خدا م ن بی سحری روزه میگیرم اشکالی نداره. مادرم از خودش خجالت کشید به پشت بام رفت و زینب رو بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. مادرم گفت به خدا هرشب صدات می کنم جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ۱۰ روز هم پیشواز رفت من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه مرا میخورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من میگفت: بزرگ بشم نمیزارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارا رو انجام بده. مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار میکرد و مرتب در خانه تمرین نمایش داشت نقش اول یکی از نمایش ها پهلوان اکبر بود. 🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🍃 مادر همه راهپیمایی های زمان انقالب شرکت میکردیم زندگی ما شکل دیگری شده بود تا انقالب نبود سرمان در زندگی خودمان بود ولی بعد از انقالب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت داشتیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچهها شده بود دخترها نماز های شان را در مسجد می در ماه رمضان آنها نماز مغرب و عشا را به جماعت میخواندند و بعد به ً خواندند مخصوصا خانه می آمدند من در ماه رمضان سفره افطار را آماده میکردم و منتظر می نشستم تا بچهها برای افطار از راه برسند مهران شب و روز در مسجد بود و در همان جا زندگی می کرد. به بچه هایم افتخار می کردم ….. انگار کربال برپا شده بود من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقالبی اش را در مدرسه راهنمایی شهرزاِد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری مینوشت سر صف قرآن می خواند با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث میکرد و سر صف شعرهای انقالبی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شد و حتی یکی دو بار زینب را کتک زدند. 🌹🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱⛓ زینب آن زمان در دوره راهنمایی درس میخواند از مینا خواست که همه درس ها و حرف های آقای مطهر را کلمه به کلمه برایش بگوید. .... زینب بعد از انقالب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه می گرفت. خودش خیلی مقید به انجام برنامههای خود سازی بود ولی دوست داشت توصیه های اخالقی آقای مطهر را هم بداند و به آنها عمل کند. آقای مطهر به شاگرد هایش برنامه خودسازی داده بود و از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند زیاد به مرگ فکر کنند پرخوری نکنند روزه بگیرند و برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخالق و رفتار شان باشد. وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند زینب رو به رویشان می نشست و به حرفهای آنها گوش میکرد زینب بعد از انجام برنامه های خودسازی آقای مطهر به خودش نمره میداد و نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامههای خود سازی پیشرفت داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی میبردند خانواده کریمی هم بعد از انقالب بیشتر فعالیت میکردند زهرا خانم مرتب به بچهها کتاب های دکتر شریعتی و استاد مطهری را میداد زینب با عالقه کتابها را میخواند. من که میدیدم بچههایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک میشوند شکر میکردم به خاطر عشقی که به امام و انقالب داشتند و همیشه از فعالیتهای دخترها حمایت میکردم 🌱⛓ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱⛓ بعضی وقت ها بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد ولی من جلویش می ایستادم. یادم هست که یک سال بعد از انقالب سیل آمد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند بابای مهران صدایش در آمد که دخترای من چی کار هستند که واسه کمک به سیل زده ها میرن؟ او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم :دخترام واسه خدا کار می کنن تو حق نداری ناراحتشون کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب داره. نباید جلوی اونا رو بگیری بعد از انقالب در مدارس آبادان معلم ها دو دسته شدند. گروهی طرفدار انقالب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. زینب روسری و چادر می زد و بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نداشتند و با انقالب همراه نشده بودند به امثال زینب نمره نمیدادند و آن ها را اذیت می کردند.... شهال هم در همان مدرسه بود او بک روز برای ما تعریف می کرد که معلم علوم زینب، وقتی میخواست ستون فقرات را درس بدهد دست روی کمر زینب گذاشت و توضیح داد 🌱⛓ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🙂 دكتر به بابای مهران تاکید کرد که حتما شود. بعد از بیست و چند سال که با جعفر عروسی کرده بودم برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به شهر مشهد رفتیم. از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم در مدتی که سفر بودیم مادرم پیش بقیه بچهها بود. از دوران بچگی آتش کربال توی جانم رفته و هنوز خاموش نشده بود زیارت امام رضا را مثل رفتن به کربال میدانستم. بعد از عروسی با جعفر آرزو داشتم که ماه محرم و صفر در خانه خودم روضه حضرت عباس و امام حسین و علی اکبر بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم. سال های سال مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر دستمان نبود بعدش هم که خانه شرکتی به ما دادند بابای بچه ها راضی به این کارها نمیشد. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه میپوشیدم ناراحت بود من هرچه به او می گفتم که نذر کرده امام حسین هستم و تا آخر عمر در محرم و صفر باید سیاه پوش باشم او با نارضایتی می گفت مادرت نباید این نظر رو می کرد من دوست ندارم همیشه لباس سیاه تنت باشه..... 🌹🙂 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌲🍃 ❤ جنگ زده❤ بچه ها کم کم بزرگ شدند و از حال و هوای بچگی درآمدند. جعفر به درس و مدرسه آنها بیشتر از هر چیزی اهمیت می داد دنبال این بود که بچه ها در آینده کسی بشوند و دستشان توی جیب خودشان باشد. از سرکار که به خانه برمیگشت ده بار از آنها سوال میکرد: درس خوندید؟ تکال یف مدرسه رو نوشتید؟. کتاب دفتر قلم و هرچیز مربوط به درس و مشق بچه ها بود را تهیه میکرد و کم نمی گذاشت مهران کالس زبان رفت و کنار درس مدرسهاش از آموزشگاهی معتبر مدرک زبان انگلیسی گرفت. مهرداد در کنار درس نمایشنامه مینوشت و خودش بازی میکرد و دخترها هم درس خوان بودند و هر سال با نمرههای خوب قبول می شدند. 🌲🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━