از لاک جیغ تا خدا
بسمه تعالی در سوّم دبیرستان من گاهی دچار افسردگی موقت بودم. این افسردگی ناشی از تنهایی در محیط خانه
💫بِسمه تعالی💫
بعد از دعا و ندبههای زیاد، دل من به عشق معبود تپیدن گرفت.
و من علاقه و ارادت زیادی، نسبت به اولیای الهی پیدا کردم.
این علاقه موجب حسد در میان آشنایان شد.
و از اینکه مورد لطف ایشان بودم، برایشان قابل تحمّل نبود.
در سن بیست و نه سالگی از این حجم از حسادت، دچار حیرت میشوم، چرا که کسانی که منزوی بودن مرا میدیدند، باید از تغییر من خوشحال بودند.
یا فقط در حدِّ کمی تعجّب باقی میماندند.
ولی حسادت چون ماری در قلب کسانی لانه گزیده بود.
و هیچ دلگرمی و کمکی از طرف چند آشنای حسود، دریافت نکردم.
برای تغییر کردن، نخست باید خدای بزرگ را دوست داشته باشید.
و از اینکه شما را از خاک آفریده، و از روح پاکی در جسم شما دمیده است، خوشحال باشید
فصل سوّم
✍️ آرام شانه کردن موی سر، از جلو و عقب سر، و راست و چپ، موجب گردش خون شده، و تا حدّی از اندوه درون میکاهد.
من برای رسیدن به آرامش جسمی و روحی، کارهایی انجام دادم.
که سعی میکنم با شما اعضای محترم کانال، به اشتراک بگذارم.
در آینه با خود حرف زدن، موجب افزایش اعتماد به نفس میشود.
خواندن نماز اوّل وقت، و انجام مستحبّات موجب آرامش زیادی در قلب و روح میشود.
بر اثر دعاهای زیاد، از سن بیست سالگی تا نه سال بعد، با دوستان خوبی معاشرت کردم.
و تغییرات زیادی برایم رخ داد. تغییراتی که موجب حسادت افراد دورو شده است.
من روایات زیادی در ذهن دارم. مطالعه زیادی کردم.
گاهی نویسندگی میکنم، و از زیبایی نسبی چهره برخوردارم.
حتّی پوشیدن یک لباس ساده و مرتب، باعث جلوه از نظر معنوی در من میشود.
من میدانم که آرایش کردن گناه هست. و همیشه حجابم را رعایت کردم.
و آرایش نکردم. صورتم ساده و پر از آرامش است.
من با دوستانم رفتار گرمی دارم.
و کسانی را که اندوهگین هستند، به خاطر اینکه زمانی شبیه آنان بودم، دلداری میدهم.
#قسمت_هفتم
✍️ به قلم. ن. ق
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌱🌸 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهرا
گفت: »دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمین بشینن. تا مدت ها بعد
ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان
می گذاشتیم و خودم ان مثل قبل روی زمین می نشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل
حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر
به چادر من ایراد می گرفت.
او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی
را روی دستش ریختم و به او گفتم: »اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم.
اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه
ت .( جعفر با دیدن ج ّدیت
من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.
#من_میترا_نیستم
#قسمت_هفتم
فرزند ششم
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام
گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود
ادامه دارد.....
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━